دوشنبه 19 آبان 11:30 صبح

 

سلام!

حال همه ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنار زندگی می گذرم

که نه پای آهوی بی جفت بلرزد و

نه این دل ناماندگار بی درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود

می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است

اما تو لااقل، هر وهله گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار ... هی بخند!

بی پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید

از فراز کوچه ما می گذرد

باد بوی نامهای کسان من می دهد

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ریرا جان

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرف از ابهام و آینه،

از نو برایت می نویسم

حال همه ما خوبست

اما تو باور مکن!!

....

....

 

1-      رمان "راز تولد" نوشته یوستین گوردر رو خوندم. به قول یکی از دوستان که اعتقاد داره پائولو کوئیلو فقط باید یه کتاب می نوشت و نه بیشتر، من هم اعتقاد دارم که یوستین گوردر هم باید فقط یه کتاب می نوشت و نه بیشتر! البته در این داستان به اتفاقاتی که برای الیزابت افتاد و اشاره کوتاهی که به نحوه دزدیده شدنش توسط یک مرد فلسطینی شده بود و البته انگیزه مرد فلسطینی از این کار فکر کردم! یوستین گوردر واقعا تخیل بسیار قویی داره! ولی تخیلش همه جا یه جوره! تکراری به نظر می آد.

2-      تو یه جمعی کار می کنی. یه حرفی می زنی و توضیحی درباره مشکلی ارائه می دی و بعدا متوجه می شی که توضیحاتت طوری منعکس شده اند که انگار کسان دیگه ای اون توضیحات رو ارائه دادن! جالبترش اینه که برای مستند کردن اون توضیحات از تو کمک می خوان! بعدش هم همه ادعای رفاقت و ... می کنن!

3-      آدم همیشه کارش رو با دقت انجام بده که اگه بعدها به پشت سرش نگاه کرد، خنده اش نگیره! مثلا در مورد نوشتن یه برنامه، برقراری ارتباط با افراد، تحلیل یه مساله و ...

4-      می گن ادکلن کنزو خیلی ادکلن خوبیه! تا حالا ازش استفاده نکرده ام. ولی ازش خاطره دارم. اولین کتابی که هدیه گرفتم، کتاب کیمیاگر نوشته پائولو کوئیلو بود. حدود مرداد ماه سال 80 بود که کتاب به دستم رسید. البته یه بسته بود که کتاب هم توش بود. وقتی کتاب رو باز کردم، بوی خوشی ازش می اومد که این بو برام آشنا بود. قبلا وقتی این بو رو می شنیدم، احساس می کردم یه چیزی تو دلم اینور و اونور می شه! بوی کنزو بود. چند وقتی بود که اون کتاب رو ندیده بودم. ولی از حدود 2 ماه پیش احساس کردم که باید دوباره بهش سر بزنم. آوردم گذاشتم تو کتابخونه که جلوی چشمم باشه. بعضی شبها هم بوش می کنم. هنوز بوی کنزو می ده! هیچ بویی تا حالا انقدر نتونسته منو مجذوب کنه! از دو تا بو خیلی خوشم می آد. بوی کتاب تازه و بوی ادکلن کنزویی که به کتاب کیمیاگر من زده شده! وقتی کتاب می خرم، اولین کاری که می کنم اینه که بازش می کنم و بوش می کنم. بعضی وقتها هم دراز می کشم و کتاب رو می ذارم رو صورتم و از بوش لذت می برم!!! البته بوی غذا، مخصوصا قورمه سبزی وقتی که گرسنه باشم، خیلی عالیه ولی نه به اندازه این دو تا!

5-      پدرم همیشه بهم می گه طوری رفتار کن که همه تواناییهات، همه اهدافت و ... رو رو نکن. بعضی چیزا رو برا خودت نگه دار. مثلا می گه لزومی نداره دیگران بدونن چقدر پول داری یا چقدر سواد داری. مهم اینه که اگه شرایطش پیش اومد پول داشته باشی خرج کنی و سواد داشته باشی تا مشکلات رو حل کنی. آدمی که همه چیزش رو باشه، آدم موفقی نیست. از نظر من این حرف با صداقت تعارض داره ولی ما که از صداقت به جایی نرسیدیم. شاید سرنوشت ما چیز دیگری است. در ضمن زیاد نمی شه به حرفای دیگران اعتماد کرد. حتی نزدیکترین دوستان آدم هم چیزایی دارن که از آدم پنهان کنن.

6-      بعضی وقتها مطالبی در روزنامه ها می خونم در مورد بحران ازدواج! روزنامه شرق مطالبی می نویسه که باور کردنش سخته! اگر واقعا اینطوریه که تعداد دخترها از پسرها بیشتره، پس چرا هنوز دخترها روی خواسته های افراطیشون قبل از ازدواج پافشاری می کنن!

7-      دانشجو که بودم، تقریبا هر شب بچه ها تو خوابگاه در مورد دخترهای دانشگاه حرف می زدن! اهل این جور حرفها نبودم که بشینم به حرفاشون گوش بدم. حس می کردم این کار یه کار بیخود و بی جهته و البته می گفتم اگه ما بشینیم در مورد دیگران حرف بزنیم، اونها هم همین کار رو خواهند کرد. قبول دارم که اگر اینکار رو نکردم، اونا حتما این کار رو کردن و دلیلی نداره چون من این کار رو نکردم، اونا هم نکنن! یادمه هر دختری یه اسمی داشت و گاهی این اسمها رو می شنیدم. شبی نشستم با یکی از دوستانم که حافظ قرآن و از بچه های معروف به رپ دانشگاه بود در مورد این مسئله صحبت کردم. می گفت دختر یا خوشگله یا دانشجو!!! کلی دلیل هم می آورد. خودش از پسرایی بود که اقبال عمومی زیادی داشت. اون شب اسامی تمامی بچه ها رو بهم گفت و گفت که من بین دخترها به چه اسمی صدا می شم. البته به خانمهای دانشجو برنخوره! گفتن این حرفا دلیل بر این نیست که این حرفا رو قبول دارم. من تا حالا دختر دانشجویی ندیدم که خوشگل نباشه! البته به چشم خواهری!!! بعد از صحبت با این دوستم بود که تقریبا نگاههای سنگین دخترها رو احساس می کردم و سعی کردم طوری تغییر کنم که اقلا یه نگاه معمولی بهم داشته باشن! تا بیام به خودم بجنبم درسم تموم شد. بعد از دانشگاه با چند تا از دخترهایی که توی گروهمون بودن صحبت کردم و بعد از یه سال که قرار شد شیرینی فارغ التحصیلی بدم، اونا رو هم دعوت کردم! نگاهشون کمی عوض شده بود. در مورد گذشته ازشون پرسیدم و از شنیدن حرفهایی که می زدن چشمهام از تعجب قلمبه شده بود!! باورشون نمی شد که اونا رو دعوت کنم، اونهم به رستوران سورنتو!!

8-      هنوز نمی دونم که اهل رفت و آمدهای فامیلی هستم یا نه! خیلی دوست دارم که به آشناها سر بزنم. فراموش کردن کسانی که در زندگیم وارد می شن، غیر ممکنه! حتی دوستان دوران ابتدایی رو با اسم و فامیل و مشخصات یادم هست. گاهی وقتها تو بعضی عروسی ها بعضیهاشون رو می بینم و از دوران دبستان صحبت می کنم. باورشون نمی شه که باهاشون همکلاس بودم. ولی وقتی چند تا خاطره براشون تعریف می کنم تازه یادشون می آد. مشکلی که هست اینه که با اینکه نمی تونم کسی رو فراموش کنم و دلتنگش نشم ولی وقتی کسی رو می بینم که هر روز یا هر ساعت با حضورش مزاحم انجام کارم می شه، ناراحت می شم و البته با رفتارم سعی می کنم نشون بدم که از وضعیت موجود راضی نیستم. مثلا همین فامیلها! انقدر مهمون می آد که وقت نمی کنم سرم رو بخارونم. وقتم تلف می شه و فقط به حرفایی گوش می دم که اصلا علاقه ای به شنیدنش ندارم. این جور مواقع می رم می شینم تو اتاق و کتاب می خونم یا کامپیوتر بازی می کنم تا مهمونا برن که البته به مذاق پدر و مادرم خوش نمی آد.

9-      تیم ملی وزنه برداری برای شرکت در مسابقات جهانی عازم کانادا شد. زیاد به این تیم امیدوار نیستم. فکر می کنم حتی رضازاده هم نتایج خوبی نگیره. اگر هم قهرمان بشه، با اقتدار قهرمان نخواهد شد. خدا کنه تیم ملی وزنه برداری نتایج خوبی کسب کنه!

10-   مدلهای مو رو هر کسی بلده نام ببره ما هم یاد بگیریم. تیفوسی، هانیکویی، آلمانی، ...

 

 

بیا برویم روبروی باد شمال

آن سوی پرچین گریه ها

سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم

که بی راهه دریا نیست

دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام

بیا برویم!

....

هه! مرا نمی شناسد مرگ

یا کودک است هنوز،

و یا شاعران ساکتند!

حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم ساده آشنا

تا تو دوباره بازآیی

من هم دوباره عاشق خواهم شد!

....

این نوشته ها از نویسنده ای به اسم میرزایی باید باشه! اول و آخر متنم رو می گم!

نظرات 2 + ارسال نظر
فرمانروای سرزمین خورشید دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:54 ب.ظ http://landofsun.blogsky.com

سلام دوست عزیز.
مطالبتون رو دونه به دونه خوندم
واقعآ به شما حسودیم شد.
پاینده و همواره موفق باشید

[ بدون نام ] دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام دوباره سلام. داشتم بازم وب‌لاگت رو می‌خوندم.
ببین شعر اول مال کتاب نامه‌های سید علی صالحی شاعر معاصره.

دومی هم مال همونه ولی نه ازون کتاب.
موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد