پنج شنبه

تورا راندم

 ولی مگو بامن

 که هرگز معنی عشق ومحبت را نمیدانم

که درچشمانت معنی غم ودردت نمیخوانم

درون سینه ام دل ناله میزد باز کن از پای زنجیرم

که بگریزم به دامانش بیاویزم

به او بااشک خون گویم

مرو من بی تو می میرم

ولی من درمیان هاهای گریه

خندیدم

که تو هرگز ندانی بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم

دگر از غصه لبریزم

توای تنها امیدم

بی من از کوچه ها بگذر

مرا یکدم به یاد آور

به یاد آور که اکنون بی تو خاموشم

زخاطرها فراموشم

 

1- این شعر رو تو وبلاگ نوشین خوندم، خوشم اومد. بد ندیدم اینجا بنویسم که شما هم بخونید. البته با کسب اجازه از نوشین خانم عزیز!

2- دیروز رفته بودم دکتر. دکتر منو می شناخت! کلی تعجب کردم. می دونست قبلا کجا کار می کردم و الان چیکار می کنم. خلاصه دردم رو گفتم و یه استراحت سه روزه ازش گرفتم. امروز رو کاملا خواب بودم. البته دیشب تا ساعت 3 بیدار بودم و چت می کردم. با Joy چت کردم و با چند نفر دیگه! یه پسره هم بهم پیغام می داد که بیا چت کنیم. فکر می کرد دخترم!!

امروز ساعت چهار و نیم عصر از خواب بیدار شدم و به زور تونستم نمازم رو بخونم. هنوز هم سرفه می کنم و حالم زیاد خوب نیست. داروهام رو هم نگرفته بودم. الان رفتم گرفتم. بر بوی پسته اومده بودم و بر شکر اوفتادم. یعنی رفتم دارو بگیرم، محلول ضد جوش، شامپوی خارجی، صابون، مسواک، خمیر دندان، شیرینی، پفک، زولبیا و صد تا چیز دیگه گرفتم. شانس آوردم کیفم پیشم بود! نمی دونم چرا وقتی می رم یه چیزی بخرم، صد تا چیز دیگه هم می خرم!

3- داشتم با یکی از دوستام تو محل خدمت حرف می زدم. از نظر مالی وضعشون خیلی خوبه! هر روز با یه ماشین می آد! یه روز با سیلو، یه روز با پراید، یه روز با سمند و ... بهم می گه زندگی ما با هم فرقی نداره! جالبه که خرج سالانه استخرش از خرج سالانه خورد و خوراک و زندگی من بیشتره! بگذریم! می گفت می خواد ازدواج کنه! برام جالب بود ببینم معیارهای چنین فردی برای ازدواج چیه! ازش پرسیدم. گفت دو تا چیز براش مهمه! اول اینکه تفاهم داشته باشن، یعنی می گفت منو بفهمه! و دومیش اینکه دوستم داشته باشه! ازش پرسیدم تحصیلات و این جور چیزا برات مهم نیست! می گفت که کسی که تحصیل کرده نباشه که نمی تونه منو بفهمه و بعد از یه مقدار پرس و جو فهمیدم که معیارهاش با معیارها ی من تقریبا یکیه ولی نوع بیان کردنش بهتره! تصمیم گرفتم از این به بعد فعلا این دو تا معیار رو داشته باشم تا ببینم چی می شه!

4- جوونهای ایرانی خیلی باحالن! دختراش می گن که پسرها فلانند و بیسار و پسرها می گن که دخترها فلانند و بیسار. مسئله اینه که همه فلانند و بیسار ولی هر کسی خودش رو خوب می دونه و مبرا از همه چیز. در حالی که اگه یه کم صادق باشیم و رو راست، می بینیم که هممون سر و ته یه کرباسیم.

خیلی ها تو همین روابط وبلاگی با هم دوست می شن و بعد از یه مدت از همدیگه متنفر می شن! البته گاهی وقتها تنفر به خاطر انتظارات بیش از حد به وجود می آد! البته چون من خیلی خوبم!!! این حرفا در مورد من صادق نیست. ولی انصافا به ندرت از کسی نفرت پیدا می کنم. تو عمرم یادم نمی آد از کسی نفرت داشته باشم، مگر کسانی که به نوعی باعث عقب ماندگیم بشن! مثل تمام کسانی که نقشی در سرباز شدنم داشتن، کسانی که مملکت رو به گند کشیدن، کسانی که در لباس پیغمبر دروغ می گن و ...

و از هر کسی که بتونه بهم چیزی یاد بده بسیار خوشم می آد.

5- تو این چند روز که خونه بودم، دو سه باری رفتم چت کنم. اتاقهایی هم که انتخاب کردم اتاقهای خوبی بودن. رفتم تو اتاق 30 سال به بالاها! اولین سئوالی که می کنن اینه که چند سالته و وقتی می گی مثلا 24، خداحافظی می کنن! بعدش که ازشون سئوال می پرسی یواش یواش باهات اخت می شن! من با چند نفر صحبت کردم. چند تا دختر منظورمه! پسرها که جواب آدم رو نمی دن! دخترهایی که باهاشون صحبت کردم، همشون مجرد بودن و می شد فهمید که تو این دنیای مجازی دنبال یاری برای خودشون می گشتن! انتظاراتشون هم اکثرا قابل قبول بود! این جور جاها بهتر می شه عمق فاجعه رو فهمید. سیاستهای غلط عده ای احمق، جوونها رو به کجا کشونده!

6- کتاب "Intimate Connections" بالاخره به دستم رسید. مطالب بسیار زیبایی درباره روابط انسانی، تنهایی، عشق و ... داره. من با معیارهای اون کتاب که خودم رو مقایسه کردم از 32 نمره ممکن، 27 شدم! و نمره بالای 16 نشون دهنده تنهایی زیاده! یعنی من انقدر تنهام!! حالا داره یاد می ده که چطوری از تنهایی خودم لذت ببرم؟ یاد می ده که چطوری خودم رو دوست داشته باشم؟

7- JOY برام یه هدیه فرستاده. یه نماد به اسم "Kokopelli" که ظاهرا نماد شانس و خوشبختیه! قبلا در سالهای قبل از میلاد مسیح به عنوان خدا پرستش می شده و بعدها به عنوان نماد خوشبختی توسط زوجهای جوان به همدیگه هدیه می شده. این رسم هنوز هم در بین جوانان آمریکایی وجود داره. ما هم نیگهش می داریم، شاید برای ما هم خوشبختی بیاره.

8- امروز پدرم اساسی بهم گیر داده بود! از یه طرف گیر داده بود به مریضیم و از طرف دیگه چون اون روز مهمون نداشتیم، شاکی بود که چرا کسی نیومده! مجبور شدم شوهر خاله ام رو یه جوری بکشونم خونه تا یه کم باهاش صحبت کنه. البته نه در مورد من، بلکه کلا یه سری زده باشه و بابام احساس کنه که مهمون اومده!! نمی دونم چرا انقدر خانواده ام به مهمون علاقه دارن! خودشون خیلی کم می رن مهمونی ولی وای به روزی که مهمون نیاد خونمون!

9- دل من دیر زمانی است می پندارد .... همش دلم می خواد این شعر رو اینجا بنویسم. نمی دونم چرا؟

10- بعضی وقتها می رم دنبال خواهرم تا از آموزشگاه بیارمش خونه! سه شنبه ها ادبیات داره. استادشون هم استاد ادبیات دبیرستان ما بود. استاد کاردرست و بسیار باسواد. آقای جواهری رو که دیدم، شکسته تر شده بود. سعی کرد منو یادش بیاد ولی دیدم که یادش نیومد. ازش تشکر کردم به خاطر همه زحمتهایی که برام کشیده بود. وقتی اونجا بودم، یه چیز عجیب دیدم! منشی اونجا هی جواب تلفن های مشکوک رو می داد. بیشتر تلفن ها هم معلوم بود که در مورد تموم شدن کلاس دختر خانمها بود! ظاهرا این خانم منشی نقش میانجی و پیام رسان رو بین دوست پسرها و دخترها ایفا می کرد. وقتی کلاس تعطیل شد، منتظر شدم تا خواهرم بیاد بیرون! انصافا خواهر خودم از همشون خوشگلتره! به داداشش رفته دیگه!

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد