شنبه شب بیدار می شینم تا نتیجه مسابقات وزنه برداری رو ببینم و ببینم که رضازاده بالاخره چیکار می کنه! بالطبع، صبح دیر می رسم محل خدمت و مدیر مربوطه طبق معمول به طور نامحسوس گیر بازار راه می اندازه! برام مهم نیست، چون کلش دو ماه دیگه مونده! حرف از انتقالم می زنن و فرستادن به ماموریت و از این بچه بازیها! بی خیالترین قیافه ممکن رو به خودم می گیرم و بعد از مدتی بوی سوختگی فضا رو پر می کنه! ظهر قراره برم جلسه! مطالبم رو جمع و جور می کنم و راه می افتم! از تو پارک می رسم به پل قرمز و از روش رد می شم و می افتم تو پیاده رو بغل پارک طالقانی. یاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد و ناخودآگاه حرکت می کنم به سمت پارک! نزدیک ورودی پارک، می رم می شینم روی یه صندلی سر پیچ بغل شیر آب. یه جوی آب هست که صدای شر شر آبش، گوشم رو نوازش می ده! چشمهام رو می بندم و در حالی که به نوای دلنشین آب گوش می دم، اشعاری را زمزمه می کنم. چشمها رو باز می کنم. دسته دسته جوونهای خوش آب و رنگ رو می بینم که دست در دست هم از جلوم رد می شن. تو پارک قدم می زنم و سعی می کنم آرام بشم! بعد از یه مدت راه می افتم طرف مترو و می شینم و کتاب رو می خونم تا برسم به علی آباد! موبایلم زنگ می خوره که بابا کجایی؟ مثلا قرار بود ساعت 5/2 تو جلسه باشی! مدیر گفته فلان و بهمان! می گم: بی خیال خانم و قطع می کنم. سر ظهر تو علی آباد چیکار می کنم؟ هیچ! می شینم تو ایستگاه تا زمان بگذره! بعد می رم تو نمایشگاه کتاب کوچکی که همونجا برگزار می شه و کتابها رو ورق می زنم. تخفیف نداره و گر نه دلم می خواست چند تا کتاب می خریدم! تو کیفم پول کافی برای خرید کتاب نیست! سوار اتوبوس می شم و می رم تو ایستگاهی پیاده می شم که هیچ کس پیاده نمی شه! از خیابون رد می شم و تو یه تیکه پارک کوچولو که وسط دو تا خیابان ساخته شده، قدم می زنم! بعد از خیابون رد می شم، می رسم به یه میدون و می شینم همونجا رو جدول کنار میدون! نیم ساعت بعد یکی از مسئولین سایت بلاگ اسکای باهام تماس می گیره! حال ندارم صحبت کنم! می رم پیش حامد و می شینم به بحث و جدل و نامه نگاری و افطار و شطرنج و رایت سی دی و ساعت 11 شب تازه یادم می آد که باید برم خونه! راه می افتم و از سر اتوبان تا سر خیابان دستواره رو پیاده می رم، در حالی که دارم شعر می خونم! بعدش از میدون تا خونه که می خوام برم، مسافر گیر نمیاد. 20 دقیقه بعد بالاخره مسافرا پیداشون می شه و راه می افتم! از سر خیابون تا خونه حدودا 10 دقیقه راهه که ترجیح می دم پیاده برم! کتاب اشعار اخوان دستمه و تو اون سکوت در حالی که راه می رم، اشعار زیبایی رو می خونم!

 

من اینجا بس دلم تنگ است.

لحظه دیدار نزدیکست.

زمستان است.

ما چون دو دریچه روبروی هم.

از تهی سرشار، جویبار لحظه ها جاری است.

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار.

 

می رسم خونه! ساعت از 12 گذشته! ترجیح می دم سحری بخورم و بخوابم! تا سحری آماده بشه وصل می شم اینترنت و بعد از چک کردن ایمیل ها می رم تو اتاق تبریز. نیم ساعت با یه دختر خانم تبریزی به ترکی چت می کنم و بعدش سحری می خورم و می گیرم می خوابم! چه روز با احساسی می شه، نه!؟

 

...غم دل با تو گویم، غار!

بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

صدا نالنده پاسخ داد:

...آری نیست؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد