نسل سوخته

در زندگی زخمهایی هست که روح انسان را آهسته می تراشد و در انزوا دیده نمی شود. نمی دانم چطور است بعضی اشخاص با اولین برخورد جان در یک قالب می شوند و طوری برای یکدیگر ابراز عشق و علاقه می کنند که آدم فکر می کند چند سال است یکدیگر را می شناسند و به هم علاقمندند. اما برعکس، بعضی دیگر با وجودی که مکررا به هم معرفی می شوند و در مراحل مختلف زندگی، سر راه یکدیگر واقع می گردند از هم گریزانند و هرگاه یکدیگر را در اماکن گوناگون می بینند بی تفاوت از کنار هم می گذرند.

دوستی بی جهت. دشمنی بی جهت. حالا به قول نویسنده می خواهند اسمش را سمپاتی یا آنتی پا تی بگذارند.

نمی دانم شما از کدام دسته اید؟ اما از هر کدام که باشید بهتر است درباره اش خوب فکر کنید. چرا که انسان گاهی لحظات بدون فکر عمل می کند و این کاملا اشتباه است. در این لحظه که من می نویسم بدون آنکه فکر کنم می نویسم و این را هم خوب می دانم که بعدا بخاطر اشتباهات زیاد پاکش خواهم کرد، اما با این همه می نویسم (اتلاف وقت).

آیا تا کنون فهمیده ایم که یک دوست چه نقشی در زندگیمان دارد؟

دوست، رفیق، هرکدام که باشد، باید برطرف کننده بسیاری از نیازهایمان شود و برعکس.

 

این مطلب رو همون پسری نوشته که می گفتم عاشق دختر عموشه! دیروز(8/9/82) بهم گفت که بیا بریم با هم "صح بند" کنیم!! گفت که خیلی حرف داره که بزنه! نشستم به حرفاش گوش دادم. جنس عشقها واقعا که خیلی متفاوته!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد