سلام

سلام

سعید هست؟

نه! نیست.

خداحافظ!

 

این تنها مکالمه ای بود که بین ما و محسن انجام می شد. هر موقع زنگ می زد، سریع می خواست قطع کنه، چون می گفت پول تلفنش زیاد می شه! خیلی صرفه جو بود و البته خیلی زود بارش رو بسته بود. نامزد کرده بود و به تازگی ماشین خریده بود. اولین بار تو پارک دانشجو بود که در مورد نامزدش باهام حرف زد و گفت که به کسی نگم! بعد از یه مدت برگشت ساری پیش خانوادش!

چند وقت پیش زنگ زد بهم و گفت که بریم خونشون. می گفت یه ویلا آماده کرده و اگه بریم خوش می گذره. دفعه اول که رفته بودم خونشون، از در خونه که وارد شدم، عکس مرحوم پدرش رو دیدم که جلوی ورودی گذاشته بودن. پدرش سرهنگ ارتش بود و سکته کرده بود. اون روز کلی با هم حرف زدیم. با همدیگه رفتیم دریا. ناهار رو هم خونه اونا بودیم. مادرش خیلی شکسته شده بود.

شب رفته بوده خونه نامزدش. اونجا سکته قلبی کرده و مرده. اون روز می گفتن تو محل کارش خیلی گرمش بوده. همه پنجره ها رو باز کرده بوده و هی عرق می ریخته، با اینکه هوا سرد بوده! ظاهرا فشارش زده بوده بالا و خبر نداشته!

 

خدا رحمتش کنه و به خانوادش صبر بده.

بدترین خبری بود که می شد شب عید شنید!

 

خدا بیامرزدش.  
نظرات 1 + ارسال نظر
سرمه دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:55 ق.ظ http://avayeatash.blogsky.com

ای بابا...روحش شاد!:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد