سفر به زنجان

با جواد رفتیم زنجان. ولی کاش به خاطر چیز دیگه ای می رفتیم. مراسم چهلم پدر حسن بود. خدا رحمتش کنه! بچه های قدیمی دانشگاه رو هم دیدیم. رفتیم خونه بهزاد. بهزاد پدر شده!

روز جمعه با حسن و خانمش و پدر خانم و مادر خانمش رفتیم دوری در شهر زدیم. عصر هم با هم برگشتیم تهران. دیدن خانواده حسن، مادرش و روحیاتشون برام جالب بود.

قیافه من ظاهرا خیلی عوض شده! بچه ها می گفتن نشناختیمت!!!

 

اینم یه شعر جالب!!

 

گوزون دویمویور سنین

هر چیچکده بالین وار

سانا هیچ یاکیشمیور

هر گون بیر یالانین وار!

نظرات 4 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:33 ق.ظ http://b4u.blogsky.com

سلام. خدا همه رفتگان رو رحمت کنه . والله این شعر رو نفهمیدم به چه زبونیه؟

دی جی سلطان دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:35 ق.ظ http://nakhoda666.blogsky.com

موفق باشی دوست من

غروب امروز دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:07 ب.ظ http://emruz.persianblog.com

سلام...معنیشم مینوشتی

محسن سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:34 ق.ظ http://xoyclub.tk

سلام . ممنون که سرزدی . ۰۴۴۳کدشهر سلماسه . بازم طرفای ما بیا . بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد