سفر به زنجان

با جواد رفتیم زنجان. ولی کاش به خاطر چیز دیگه ای می رفتیم. مراسم چهلم پدر حسن بود. خدا رحمتش کنه! بچه های قدیمی دانشگاه رو هم دیدیم. رفتیم خونه بهزاد. بهزاد پدر شده!

روز جمعه با حسن و خانمش و پدر خانم و مادر خانمش رفتیم دوری در شهر زدیم. عصر هم با هم برگشتیم تهران. دیدن خانواده حسن، مادرش و روحیاتشون برام جالب بود.

قیافه من ظاهرا خیلی عوض شده! بچه ها می گفتن نشناختیمت!!!

 

اینم یه شعر جالب!!

 

گوزون دویمویور سنین

هر چیچکده بالین وار

سانا هیچ یاکیشمیور

هر گون بیر یالانین وار!