شعری بسیار جالب!


حالمان بد نیست، غم کم می خوریم کم که نه، هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم سرابم می دهند عشق می ورزم ، عذابم می دهند
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟ خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
خنجری بر قلب بیمارم زدند بیگناهی بودم و دارم زدند
از غم نامردمی پشتم شکست دشنه ای نامرد بر قلبم نشست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آمد تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شود خوب اگر این است من بد می شوم
در میان خلق سردر گم شدم عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر به دست بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستی کار ما است چشم مستی تحفه بازار ما است

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
روزگارت باد شیرین شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

گر نرفتم هر دو پایم بسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه
هیچ کس چشمی برایم تر نکرد هیچ کس یک روز با من سر نکرد
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود ا ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنی است حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت
"ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

با اجازه از وبلاگ ققنوس دات کام!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد