خوشحالم

1- بی اندازه خوشحالم! رفته بودم حرم و بعدش با دوستم رفتیم نشستیم تو پارک رازی و شروع کردیم به صحبت درباره خاطرات دبیرستان و .... نمی دونم چی شده بود که یه موضوعی از همون موقع که رفتم حرم تو فکرم بود! دوستم هم همش درباره ازدواج حرف می زد. آخه همین دیروز یکی از دوستامون به جرگه زن ذلیلا پیوسته و این دوستمون هم حسابی به فکر افتاده که زن بگیره! خلاصه ماجراهای عشقیش رو که تو دانشگاه براش اتفاق افتاده تعریف می کرد و ... این که تعریف می کرد، من رفتم به فکر و یه دفعه فهمیدم که داستانش تموم شد! با بی میلی خداحافظی کردیم و داشتم می رسیدم خونه که ....من واقعا از خدا ممنونم! خدا دستت درد نکنه! نمردیم و یه حالی به ما دادی!

2- حال دختر خاله هنوز خوب نشده! ظاهرا مشکل قلبی داره. هر روز کوچه ما پر می شه از ماشینهای رنگ و وارنگ! بالاخره ماشین مدل بالا هم تو کوچه ما اومد! دختر خالم خیلی مهربون و دوست داشتنیه! بعضی وقتها می اومد خونه ما و برام چایی درست می کرد و هر چی مامانم و خواهرام می گفتن که خودشون درست می کنن، می گفت نه! مگه ما چند تا مهندس داریم! آخه من تو بچگیم ظاهرا خواستگارش بودم! من که چیزی یادم نمی آد ولی همه می گن که اینطوری بوده! الان پسرش اول راهنمایی می خونه! یکشنبه می رم ملاقاتش بیمارستان! برای شفاش دعا می کنم. تازه الان همه قدرشو می دونن! هر کسی هر چیزی داره دوست داره بده تا حالش خوب بشه! پسرخاله ام که شوهرش می شه، می گه حاضره اون یکی حیاطشو بده ولی زنش شفا پیدا کنه! خلاصه اینکه فعلا تو CCU هستش! خدا شفا بده انشا...

3- امروز اولین کلاس خصوصی اینترنت رو تو آموزشگاه برگزار کردم! البته یه کلاس دیگه هم داشتم! تو کلاسهای عمومی که برگزار می کنم تقریبا همه شاگردا دختر هستن! فکر می کنم این پنجمین دوره کلاسها باشه! پایین شهر هم دخترهای مایه دار زیاد داره و مثل اینکه  ما خبر نداریم! تو کلاس اول، بچه ها گفتن که شما چرا شماره تلفنتون رو به ما نمی دین!؟ می گفتن تو آموزشگاه هر استادی می آد، یه برگه هم که می ده، شماره اش رو زیرش می نویسه! شما هم شماره تون رو بدید! گفتم: اولا که من استاد نیستم! دوما اگه کسی با من کار داره، زنگ بزنه به آموزشگاه و اونا بهم خبر می دن! خلاصه به زور ردشون کردم! تو کلاس خصوصی، دو نفر حضور داشتن که واسم ساندیس خریده بودن! بهشون گفتم که با این کارا تخفیفی قائل نمی شم!! زدیم زیر خنده! خلاصه می گفتن که می خوان شبکه و طراحی وب سایت هم یاد بگیرن و اصرار می کردن که من بهشون تدریس کنم! یه قیمت تقریبا بالا گفتم که قبول نکنن ولی قبول کردن و قرار شد که جمعه ها بهشون تدریس کنم! البته هر جمعه یک ساعت و به مدت حدود 6 ماه! آخه روزهای دیگه اصلا وقت ندارم. جمعه ها هم که تدریس می کنم فقط به خاطر دوستمه که نخواستم درخواستش رو رد کنم! تازه پولی هم نمی گیرم واسه تدریس! ولی دیگه اینا اصرار کردن که خصوصی باشه، دیدم بدون پول نمی شه! بدک نیست، هر جمعه یه ساعت از خوابم کم می کنم، عوضش پول خوبی گیرم می آد! فکر کنم دو سه تا دیگه از این شاگردا گیرم بیاد نونم تو روغنه!!

4- عموی کوچکم کارش رو منتقل کرده تهران! هی اصرار کردیم که بابا جون! تو رو خدا زن بگیر! ولی انگار نه انگار. بهش گفتم زن بگیره تا شاید بخت ما هم باز بشه!! خلاصه عمو می گه پول نداره ازدواج کنه! من که می دونم پول داره ولی بهش گفتم خرج عروسیش با من! حالا داریم دنبال یه دختر مناسب می گردیم. یه نفر رو بهش معرفی کردم. داره فکر می کنه تا نظر نهاییش رو اعلام کنه. شاید عموی ما تبریزی بشه!

5- سهام پارس مینو چطوره!؟ می خوام یه مقدار سهام پارس مینو بخرم! نمی دونم کار درستیه یا نه! ولی می خرم. انشا... ضرر نمی کنم!

6- هفته پیش یه شب رفتم خونه دوستم تو سعادت آباد. صبح که بیدار شدم، دیدم دوستم رفته و خواهرش خونه اس! صبحونه آماده کردم و بیدارش کردم. داشتیم صبحونه می خوردیم که بهم گفت یه دختر خانمی باهاش در مورد من صحبت کرده! هیلدا سی و چند سالشه و یه دوست پسر داره که دکتره. می گفت این دختر خانم بهش گفته که من (یعنی من! نویسنده!) رفتم دنبال دختره و اقلا صد بار بهش زنگ زدم و یه بار بلند شدم رفتم شهرستان اونا تا دختره رو ببینم و اون نیومده منو ببینه و از این حرفا! هیلدا می گفت که این حرفا باورش شده بوده! خلاصه با اینکه دوست نداشتم به این حرفهای خاله زنکی پاسخ بدم، ولی مجبور شدم از خودم دفاع کنم! تمام SMS هایی که به من ارسال شده بود رو بهش نشون دادم و لیست مکالمات دختره با خودم رو به همراه زمان دقیق و تاریخ و صحبتی که شده بود به هیلدا نشون دادم! ماجرا از این قراره که این دختر خانم در حدود 2 سال پیش بهم زنگ زد و سوالاتی پرسید. سوالاتش فنی بودند. شماره تلفن منو هم از داداشش گرفته بود! خلاصه، 6 ماه بعد تماس گرفت و گفت که از من خوشش می آد و بهش گفتم که در شرایطی نیستم که از کسی خوشم بیاد و ازش خواستم که دیگه بهم زنگ نزنه! دفعه بعدی زنگ زد و گفت که می خواد باهام ازدواج کنه! خلاصه باهاش صحبت کردم و نظراتم رو گفتم و تهدید کردم که اگه دوباره بهم زنگ بزنه به خانواده اش می گم! همین شد و چندین بار زنگ زد و من باهاش بد برخورد کردم! ظاهرا از دستم عصبانی شده بوده و این حرفها رو پشت سرم زده بوده! لیست تماسهای دختره در حدود 23 تماس تلفنی بود که با زمان و ساعت دقیق به هیلدا نشون دادم. ازش خواستم که لیست مکالمات من با موبایل و تلفن منزل و محل کار رو ببینه و اگه یه شماره تلفن از اون دختره تو این لیست باشه، بهم شک کنه. خلاصه هیلدا کلی معذرت خواهی کرد و وقتی بهش گفتم که تا حالا این دختره رو ندیدم و اصلا از این عادتا ندارم که دنبال کسی راه بیوفتم باورش نمی شد و فکر می کرد که اقلا یه بار این دختره رو دیدم! عجب دوره زمونه ای شده ها! نشستیم داریم کارمونو می کنیم! کسی که به ما گیر می ده یا اول گداییشه یا آخر پادشاهیش! شانس نداریم که!

این که گفتم سوء تفاهم ایجاد نکنه ها! من خیلی جدی دارم دنبال یه دوست دختر خوب می گردم! اگه کسی می خواد پیشنهاد بده، خوشحال می شم بررسی کنم! اگه از کسی هم خوشم بیاد پیشنهاد می دم! دیگه انقدرا هم مغرور نیستم!

7- این تعطیلی دوشنبه چقدر دلچسبه! مطمئنم روزهای  شنبه و یکشنبه از لحاظ کاری خیلی روزهای سختی خواهند بود و حتما به تعطیلی دوشنبه نیاز خواهم داشت!

8- دوستای هیلدا احتمالا قراره بیان تهران! یکی از دوستاش که نامزد منه قرار گذاشته که حتما بیام ببینمش! نامزدی ما کلی ماجرا داره! سفارش داده که جوکها رو آماده کنم تا با هم مبادله کنیم! قول داده که از این به بعد بهم زنگ می زنه! 4 ساله نامزد منه ولی یه بار هم زنگ نزده! موقعی که نامزد من شد چقدر خندیدیم! هنوز یادم نرفته که اونا می خواستن برقصن و ما بلند شدیم رفتیم حرم! کلی اصرار می کردن که بمونید! ساعت 3 نصف شب اومدن حرم دنبالمون و رفتیم تو مشهد گشتیم! آبمیوه خوردیم و کلی خندیدیم! رانندگی هیلدا هم که حرف نداره! من و سعید و حسن بودیم با هیلدا و فاطی و فرشته! چه شود! برداشت بد نکنید ها! هیلدا خواهر سعیده، حسن ازدواج کرده، فاطی و فرشته هم که فکر کنم یه 8 سالی از ما بزرگتر باشن! فرشته هم نامزد منه! یادمه هر کاری کردن که باهاشون عکس بگیریم، نگرفتیم! کاش گرفته بودیم و الان عکس نامزدمو داشتم!

9- دلم یه مسافرت حسابی می خواد. اونم شمال! کاش وقت داشتم می رفتم شمال! انقدر مقاله نخونده دارم که نگو! کارم طوری شده که هر روز باید 10 تا مقاله بخونم و اعمال کنم!

10- نصب لینوکس روی هارد ساتا هم که عذاب شده واسه ما! دنبال کرنل 2.6 به بالا می گردم!

 

من خوشحالم! خودش می دونه واسه چی! فقط ممنونم!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سپیده شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:01 ب.ظ http://sepide.blogsky.com

هووم ....... اول اینکه خدا رو شکر که خوشحالی ایشالله همیشه خوش باشی.... دوم اینکه ... نامزاد؟؟؟؟!!!!!!!!!!! من که دارم شک میکنم به اینکه تو هنوز خودتی یا ..............؟؟؟ P:

گلنوش یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:43 ق.ظ

با این همه کیا و بیا چطور هنوز ندزدیدنت ؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عجیبه والله !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد