شادی...

1- خدا رو شکر می کنم به خاطر روزهای خوبی که داشتم. دوستم فخاریان می گه که دیگه وقتشه که با خدا آشتی کنی! پنج شنبه با عباس رفته بودم حرم و احساس خوبی داشتم.

2- روز جمعه بعد از مراسم شیرینی خوران پسرخاله خسرو، با فخاریان رفتیم بیرون. رفتیم هتل تهران و کلی نشستیم و حرف زدیم. بعدش برای شام رفتیم پیتزا پنتری. کلی در مورد بچه های دانشگاه حرف زد و اطلاعات جالبی بهم داد. خیلی وقت بود که دلم واسه چنین صحبتهایی تنگ شده بود.

3- شنبه رفتیم فیلم دوئل رو دیدیم. حوصله نداشتم سر کار برم. البته خیلی هم خسته بودم. برا همین ترجیح دادم استراحت کنم و به کارهای عقب افتاده برسم. ناهار رو هم رفتیم پیتزا بوف.

4- امروز صبح که رفتم شرکت، همه می گفتن که نگرانم شده بودن. اون همکارمون که باهام درگیر شده بود، اومد ازم معذرت خواهی کرد و گفت که دیروز چندین بار با موبایلم تماس گرفته و می خواسته نگرانی مهندس و همکاران رو از سر کار نرفتنم بهم خبر بده! بهم گفت که از نظر اون من آدم با ارداه و پشتکاری هستم که علیرغم مشکلات مختلف تونستم به مدارج علمی خوبی برسم!! واقعا شوکه شده بودم و فکر نمی کردم کسی نگرانم بشه! البته شاید هم باهام کاری داشتن که نگران شده بودن!

5- آقای حجتی امروز (یکشنبه) اومد نشست پیشم و گفت که یه کم انگلیسی حرف بزن! حدود ده دقیقه در مورد وضعیت شرکت و انتظاراتی که ایشون از کارمندان داره و مسائلی از این قبیل با هم صحبت کردیم. بعدش از اینکه تونستم باهاش انگلیسی صحبت کنم ابراز رضایت کرد و یه چیزایی گفت که فعلا نمی تونم بگم!

6- تو چند روز گذشته انقدر از لحاظ روحی و فکری آرامش داشتم که فکر نمی کنم حتی تو بچگی هم چنین آرامشی رو تجربه کرده باشم!

7- روز جمعه وقتی رسیدم خونه دیدم که همه جمع شدن و دارن حرف می زنن. ظاهرا برای خواهرم خواستگار اومده بود. تا رسیدم بهم گفتن که تو هم باید تصمیمتو در مورد ازدواج بگی! گفتم اقلا تا تابستان سال دیگه نمی تونم ازدواج کنم. از وقتی پسر خاله خسرو ازدواج کرده، پدر و مادرم به فکر افتادن!

8- نشستم آرشیو SMS های موبایلم رو از اول خوندم! یه روزی اینها رو منتشر می کنم! مطمئنم کتاب پرفروشی می شه! البته زندگینامه ام به نظر خودم خیلی پر فروشتر می شه، ولی به این زودیها زندگی نامه منتشر نمی کنم. وقتی به شهرت رسیدم (که البته چندان هم دور نیست!!) اینکار رو می کنم.

9- این شرکتهای کاریابی چقدر زیاد شدن ماشا... هر جا بری چهار نفر جمع شدن و چهار تا کار دستشونه و با همونا دارن پول در می آرن. مثلا برای یه کار در کانادا مبلغ هشت میلیون تومان می خوان!

10- امروز ( دوشنبه ) رفتم چند تا کتاب بخرم. مثل اینکه مجبورم سفارش بدم Joy یه کتاب برام بفرسته! هر کاری کردم اینجا نتونستم پیدا کنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
اشنا پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1383 ساعت 10:50 ق.ظ http://jioory.persianblog.com

سلام.خوشحالم که با خدا اشتی کردی . رفتی حرم ما را هم دعا کن به خصوص جیگوری منو باشه؟موفق باشی .......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد