بهاره

از همه تعلقات آزاد شدم. یکی بهم می گفت که وقتی مردم درد دلشون رو بهت می گن، ضربه می خوری! می گفت اونا می رن و تو می مونی و یه دنیا غم و ناراحتی و مشکلات! خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم که شریک شادیهای مردم باشم و سعی کنم به سمت شادی برم و از غم دوری کنم. از آخرین بار که این حس بهم دست داده بود، شاید بیش از دو سال می گذره. وقتی احساس می کنی که تنهایی، دنیا بهت فشار می آره. هیچکس حرفتو نمی فهمه و همه ازت دور می شن!

دیروز مادرم می گفت که ظاهرا بهاره داره از مهرداد جدا می شه! می گه از وقتی که نامزد کردن، بهاره حتی یه لحظه هم با مهرداد حرف نزده و حتی بهش اجازه نمی ده بیاد ببیندش! راستش همون اولش هم که شنیدم بهاره با مهرداد عقد کردن، شاخ درآوردم! روز سیزده بدر هم که مهرداد تنها بود! ظاهرا پدر بهاره خیلی زور زده تا راضیش کنه، ولی هر چه جلوتر می رن، سر و صدای بیشتری بلند می شه و بهاره به هیچ وجه راضی نمی شه با مهرداد زندگی کنه! راستشو بخواین، من از بهاره خوشم می اومد. یه جورایی هم دوستش داشتم و اگه قرار بود تو فامیل با کسی ازدواج کنم، شاید همین بهاره رو انتخاب می کردم. خیلی کم می دیدمش ولی هر وقت می دیدمش احساس خوبی داشتم. بعد از نامزدیش دیگه ندیدمش و وقتی این خبر رو شنیدم، از یه جهت خوشحال شدم! نه اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم ولی از اینکه با مهرداد زندگی نکنه خوشحال می شم! خداییش مهرداد خیلی به قول ترکها گبوده!! تازه، یه تابوی بزرگ هم تو فامیل شکسته می شه که واقعا جالبه!

نظرات 1 + ارسال نظر
ساسان یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:09 ب.ظ

از خوندن نوشته هات لذت می برم از تجربیات زندگی بیشتر بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد