اینم از خدا!

1-      بیا! باز به خدا رو دادم! دیروز داداشم تصادف کرده و کلی خرج تراشیده! الان طرف تو بیمارستانه و خدا رو شکر وضعش بد نیست.

2-      اخبار جالبی هم به گوش می رسه. رضا پسرخاله بالاخره ازدواج کرد. مهین دختر عمو هم خواستگار اومده براش.

3-      دیروز تو شرکت به یکی از همکارای خانم بدجوری توپیدم! فکر می کرد می تونه با من هم مثل بقیه رفتار کنه و من هم می شینم به ناز کردنش توجه می کنم! یه کم لوس بازی در آورد تا اینکه یه دفعه بهش گفتم: خدا شاهده اگه من یه زن مثل تو داشتم، همون روز اول خفش می کردم!!! بیچاره هشتپلکو شد! بعدش خانمهای دیگه اومدن که ازش دفاع کنن و پسرها هم زن ذلیل بازی در آوردن! گفتم که خانمها ذاتا دوست دارن بهشون دروغ بگی! این مساله برای همه اثبات شده اس! اونایی هم که به این طریق ازدواج کردن، خودشون رو زدن به خریت! پسره گفت یعنی ما خریم دیگه!؟ گفتم من معنای بهتری سراغ ندارم! اگه به زنت این اجازه ها رو می دی، آره خری!!

4-      جلسه اول کلاس CCNP برگزار شد. استادمون رو قبول دارم ولی خیلی زیاد حرف می زنه! امیدوارم این کلاس مفید باشه و بتونم به زودی دوره های بعدی رو هم بگذرونم.

5-      استاد کلاس فرانسه هم خیلی سختگیری می کنه. دیروز قرار بود یه دیالوگ حفظ کنم که به علت درگیری تو این پروژه هواپیمایی نتونستم! بهم منفی داد! البته خیلی خوبه که سخت بگیره!

6-      برای استاد زبان فرانسه که تو چت باهاش رفیق شدم، یه مطلب به زبان فرانسوی نوشتم و ارسال کردم تا غلط هامو بگیره! ازم چند تا غلط گرفته بود و زیرش یه نامه کوتاه به زبان فرانسوی نوشته بود و بهم تبریک گفته بود. آخرش هم برام بوس فرستاده بود. (دو نقطه دی!)

7-      مثل اینکه دیگه زدم به سیم آخر! دیروز فرحناز بهم پیغام داد و با هم حرف زدیم. خیلی بی خیال حرف می زد و سعی می کرد نفرت خودش رو نشون بده! بهم گفت تو ترسویی! متقابلا باهاش طوری برخورد کردم که فکر نکنه من جلوی دخترا کم می آرم! به هر حال، کارمون به بحث و جدل کشیده شد و فکر می کنم دیگه نمی بینمش. شب با جوی در این باره صحبت کردم. به این نتیجه رسیدم که بهتره فرحناز رو ببینم. در نتیجه بهش پیام دادم و ازش خواستم که بیاد ببینمش! شاید اگه ببینمش، ازش خوشم بیاد! البته می دونم که نمی آد ولی به هر حال برای اینکه به حرف جوی گوش داده باشم، این کار رو کردم!

8-      با جوی درباره وضعیت سیاسی ایران و آمریکا، بمب هسته ای و ... هم صحبت کردم. در مورد حمید هم حرف زد که الان داره واسه مایکروسافت کار می کنه. یادمه زمانی که با هم همکلاس بودیم، همش می گفت که می خواد تو مایکروسافت کار کنه! آخرش به هدفش رسید. جوی درباره من هم حرفهایی زد که جالب بود. می گفت تو پسر نیستی، مردی! می گفت دخترا دوست دارن پسر رو کنترل کنن ولی تو طوری هستی که می خوای کنترل کنی! برا همین می ترسن بهت نزدیک شن! می رن دنبال پسرهای ضعیف! خلاصه کلی تحویلم گرفت. حرفهاش باعث شد آروم بشم.

9-       امروز صبح رفتیم بانک تجارت برای مناقصه بانکداری ابنترنتی! بعدا بیشتر توضیح می دم!

10-   الان درگیر یه پروژه هواپیمایی هستیم. باز هم بعدا توضیح می دم!

نظرات 1 + ارسال نظر
توپولی پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:38 ب.ظ http://topoli6612.blogsky.com

پس منم بعدا نظر میدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد