خریدن زمین

دیروز با پدر و برادرم رفتیم بومهن تا زمین های اطراف اونجا رو یه نگاهی بندازیم. یکی از دوستای پدرم زمین داره و توصیه کرده که ما هم در صورت امکان بخریم. متراژ قطعاتش هم 1000 متریه و قیمتش هم تقریبا مناسبه ولی مساله اینه که ما انقدر پول نداریم! دوست پدرم اونجا یه ویلای خوشگل ساخته و گاهی وقتها با خانوادش می ره اونجا می مونه! از قبل می دونستم که می خواد دخترش رو قالب پسر خاله ام بکنه که در مورد قیمت زمین خیلی باهاشون راه اومده بود. ما هم ازش خواستیم که به همون قیمتی که به پسر خاله ها فروخته به ما هم بفروشه ولی به نظر نمی آد این کار رو بکنه! البته پسرخاله ها هم فکر نمی کنم راضی باشن این اتفاق بیوفته! وقتی رسیدیم اونجا، دخترش رو هم دیدم! حتی جذابیتی برای نگاه کردن هم نداشت. دور و اطراف رو یه نگاهی انداختیم و یه قطعه زمین که به نظرم مناسب اومد رو انتخاب کردم. تو راه برگشت داداشم گفت که بهتره شریکی بخریم و هر کس به اندازه سهم خودش خرج کنه و در آینده هم متناسب با اون برداشت کنه! این حرفش باعث شد تا برگردم به گذشته و بهش توضیح بدم که شریک مناسبی برام نمی تونه باشه! از اتفاقایی که قبلا افتاده بود براش مثال زدم و گفتم تا زمانی که نتونی مثل یه مرد تو زندگیت نقش خودت رو نشون بدی، نمی تونی شریکم بشی. خوب، راستش همیشه از این که داداشم و عموم تحت تسلط زناشون هستن ناراحت هستم و همیشه می گم که سعی کنن اقلا به اندازه زن بودن زنشون، تو خونه مرد باشن! همیشه می گم هیچ کس از زنش بدش نمی آد ولی آدم عاقل به زنش جایگاهش رو یاد می ده یا اقلا طوری رفتار کنه که جایگاه هیچ کس رو زیر سئوال نبره. انتظار دارم که برادرم به هیج وجه خواهر خانمش رو از خواهر خودش مهمتر ندونه! اگه انتظار زیادیه، پس اشتباه از منه ولی مطمئنا نظرم اشتباه نیست. خداییش بدون هیچ اعتراضی به حرفام گوش داد و آخرش هم گفت که بهتره گذشته رو فراموش کنیم و زمین رو به اسم پدرمون بخریم و اون رو به عنوان یه وکیل قبول داشته باشیم. کلی در این مورد هم بحث کردیم و آخرش به این نتیج رسیدیم که این زمین خریدن باید با وکالت پدرم انجام بگیره و حدود هفتاد درصد پولش رو من پرداخت کنم. با اینکه زیاد دلم قرص نیست ولی با این هدف که اتحاد منو با داداشم بیشتر کنه، راضی شدم این کار رو بکنم. حالا از این به بعد می ریم دنبال چونه زدن سر قیمت و ... به داداشم گفتم که اگه بخواد با هم باشیم، باید اول به فکر پیشرفت خانواده باشه و نه جیب خودش! من هیچ نیازی به خریدن زمین ندارم و می تونم این پول رو خرج رفتن به کانادا بکنم ولی ترجیح می دم با خانواده ام دوست باشم و احساس کنم که برادرم پشتیبان منه! اگه جور شد و این زمین رو خریدیم، دوست دارم یه کم رفتار مد نظر خودم رو به برادرم یاد بدم. جالب اینه که در مورد اتفاقایی که افتاده، هر کسی شنیده گفته که مقصر برادرته! پس احتمالا من مقصر نیستم! من فقط دقیقا با مردم همون رفتاری رو می کنم که خودشون می خوان!

دیشب برادرم می گفت که تو زبونت خیلی نیش داره و رک و پوست کنده تو روی مردم ایراداتشون رو می گی! گفتم این کار خیلی بهتر از غیبت کردنه و باعث می شه که آدمها اقلا در برخورد باهات حواسشون رو جمع کنن. هر کس باید بدونه که باید مواظب رفتار و کردارش باشه. مثلا اگه یکی جلوم سیگار بکشه، ازش محترمانه خواهش می کنم که سیگارش رو خاموش کنه! حالا این فرد می خواد دایی، عموی بزرگ فامیل، نماینده شورای شهر یا هر کی باشه، اگه ناراحت شد، برای رفع ناراحتی می تونه آب خنک صرف کنه! این رفتار باعث می شه که دفعه بعد که در حضور تو هستن، سیگار نکشن! همین مساله در مورد غیبت کردن، بی غیرتی کردن، داد زدن یا هر چیز دیکه صادقه! خیلی هم خوشحال می شم کسی بتونه رک و پوست کنده ایراداتم رو بگه! ولی اگه یکی بیاد بهم بگه که مثلا نباید به سیگار کشیدن افراد گیر بدی، نظرش محترمه ولی کشک هم نمی ارزه!

مرگ

Joy to Sina: Sina my heart is brusting with pain. Evelyn has passed on this morning. I was with her last night, I was holding her and crying. She said she loved me. She said "the lord doesn't give you more pain that you can handle". During the night she was barely communicating with me. I would hold her. I talked to her about our life together. Our travels, our fun, our great enjoyments together. She would nod or make a few comments. Then at 5:30 am the nurse came in and threw back the curtain at the window saying "Evelyn look at the dawn, the sun is coming up making light". Evelyn looked over and saw the light and after than she never said another word. at 10AM she breathed no more. OMG I am enduring unspeakable pain. If it weren't for Cybele, I'd go with her because the emptyness is killing me. I feel broken inside.


Sina to Joy:

LIFE...so fragile. LOSS... so sudden. HEART...so broken.
In the wake of such a loss, we're haunted by things we don't - and may never - understand. Yet the solace we seek may not come from answers. So we look for comfort in the belief of love's everlasting connection. May that love lift you, hold you close, and give you peace.
We are never prepared for the loss of a loved one, but God is always prepared to help us through that loss.
Those we hold most dear never truly leave us...
Many have danced this dance called LIFE... but none with her gentle grace.
She'll be missed.

شبهای روشن!

باز هم قسمتی از دیالوگهای فیلم شبهای روشن!

همینه دیگه! راستشم که بگی کسی باور نمی کنه!

واسه آدمی مثل من شاید خیلی پیش نیاد تا بتونه از وسط خیالاتش بزنه بیرون! از این گذشته، فقط عشق نیست، پول هم لازمه!

زندگی این جوریه، چون آدما اینجورین. زندگی با آدما معنی پیدا می کنه.

فقط گاهی فکر کردم خودت از رازت مهمتری!

همه فکر می کنن اگه حس واقعیشون رو نشون بدن، همه چی به هم می ریزه! هیچ کس حرف دلشو راحت نمی زنه!

فکر نمی کنی آدما واسه مخفی کردن احساسشون دلیل دارن!

دلیلشون از هم دورشون می کنه! چه دلیلی از عشق مهمتر؟

وقتی حواست نیست، زیباترینی! وقتی حواست هست، فقط زیبایی! حالا حواست هست؟

با صد هزار مردم تنهایی، بی صد هزار مردم تنهایی!

مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد. زندگی را فرصتی آنقدر نیست که در آیینه به قدمت خویش بنگرد یا از لبخند و اشک یکی را سنجیده گزین کند. عشق را مجالی نیست حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستت می دارد. سرو
لرزانی که راست وسط چهارراه هر ور باد ایستاده بود.

اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردم، بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من! در خلوت خواب گوارایی! وآنگه گه شبها که خوابم برد، هرگز نشد کاید به سویم هاله ای یا نیم تاج گل از روشنا گلگشت رویایی، در خوابهای من!

تو حالت بد نمی شه، چون آدم خودخواهی هستی!

فراموش کردن تو تنهایی راحت تره!

زنا تحمل رقیبو ندارن!

اگه دوست داشتن یه آدم غایب بتونه یه همچین اثری داشته باشه، دوست داشتن کسی که همراه آدمه باید خیلی عمیقتر باشه! این درسیه که تو به من دادی.

تنها نشسته ام و حواسم نیست که دنیا با من است.

دارم خیالاتمو دور می ریزم تا جا واسه تنها واقعیت زندگیم باز بشه!

 

باز هم شبهای روشن!

ثانیه به ثانیه این فیلم زیباست! باز هم نگاه کردم و به جاهایی رسیدم که اشک تو چشام جمع شد. اینم قسمتهایی از متن فیلم:

گدایی همه جورش بده، گدایی عشق که از همش بدتره!

تو می گی من سبک شدم؟
خوب، عشق آدمو سبک می کنه! ولی سبک نمی کنه!!
نمی فهمم چی می گی!
عشق باعث شده که تو بابت یه کلمه حرف، یه سال صبر کنی و وقتش که شد به همه چی پشت پا بزنی و بیایی اینجا. فقط آدمی که عشق سبکش کرده باشه می تونه یه همچین کاری بکنه! ولی وقتی می گی سبک شدی، منظورت اینه که خودتو پایین آوردی. اگه اون هیچوقت نیاد، عشقش کاری کرده که تو پر در بیاری و کارایی بکنی که تا حالا هیچ وقت فکرشم نکردی. اگه منظورت از سبک شدن بالا رفتنه، سبک شدی! ولی اگه منظورت از سبک شدن کوچیک شدنه، عاشق هر چی کوچیکتر باشه بالاتر می ره!
فکر نمی کنی همه این حرفا تو ادبیات قشنگه؟ زندگی با ادبیات فرق داره!
همه این حرفا واسه اینه که زندگی یه خرده شبیه ادبیات بشه!
آدم با تو حرف می زنه سبک می شه. سبک به همون معنا که خودت گفتی!

فکر کنم اگه بخوای کسی رو دوست داشته باشی، اول باید از سنگر کتابات بیای بیرون تا بتونی طرفتو درست ببینی! به هر حال هر کی با تو باشه واقعا آدم خوشبختیه!
از کجا معلوم؟
فهمیدنش با زناست. اونا ممکنه هیچوقت راستشو بهت نگن ولی ته دلشون راحت می فهمن کی داره چه جوری نگاشون می کنه! باور نمی کنی؟
داره باورم می شه!
می خوای بیشتر باورت بشه، به من نگاه کن!

اینم یه راز دیگه! دارم رازهای قدیمیم رو برات فاش می کنم تا جا برای راز جدید باز بشه!

پروانه مسین
آیینه بار
بر پا نشسته بود
در پهنه لجن!
و هر دو روی آن، خط بود.
خطی به سوی پوچ
خطی به مرز هیچ
از هم گریختیم
بر خط سرنوشت
خونابه ریختیم.

به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده. چندانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو شد.

باز هم خواهم نوشت!

شبهای روشن من!

۱- یکی از خواننده های وبلاگم که قبلا در موردش حرف زده بودم، باهام چت کرد و تو حرفاش نکات جالبی گفت. جالب اینکه احساس می کنم بهش نمی خوره از این حرفها بلد باشه! البته تقریبا مطمئنم که احساسم اشتباه نمی کنه! قسمتی از حرفاش که به دردم خورد رو می نویسم:

هنوز هیچ کس با من نگفته است که بلندی قله هایم چند است، اما دره هایم را خوب می شناسم. در خاموش ترین گاه شب است که شبنم بر سبزه فرو می نشیند. خاموش ترین کلامهایند که طوفان می زایند، اندیشه هایی که با گام کبوتر می آیند جهان را رهبری می کنند. هیچ کرده ای از میان رفتنی نیست. چگونه می توان با کیفر کرده ای را ناکرده ساخت؟ و اینا مخصوص تو هستن: تو آنی که فرمانبری را از یاد برده ای، اکنون باید فرمان دهی. غرور جوانی هنوز در توست. تو دیر جوان شده ای، اما آن کس که می خواهد کودک شود می باید بر جوانی خویش نیز چیره شود. سینا! میوه هایت رسیده اند؛ اما تو برای میوه هایت رسیده نیستی. پس باید به تنهایی خویش بازگردی؛ زیرا هنوز باید پخته شوی. هر آنکس که نخواهد در میان بشر از تشنگی هلاک شود باید بیاموزد که از هر جام بنوشد و هر آنکس که بخواهد در میان بشر پاک بماند، باید بداند که چگونه خویشتن را با آب ناپاک نیز بشوید.

۲- فیلم شبهای روشن رو دوباره دیدم و قسمتی از متن فیلم که به نظرم جالب بود رو براتون می نویسم:

از آدمهای بزرگ مجسمه ساختیم و دورش نرده کشیدیم! اگه کسی حرف این مجسمه ها رو باور کنه، باید بین خودش و مردم نرده بکشه! من این حرفها رو باور کردم.

اینجا نمیشه به کسی نزدیک شد. آدما از دور دوست داشتنی ترن!

شاید می ترسم. شاید می ترسم که به بهانه پیدا کردن دوست مجبور بشم از خیالبافی دست بر دارم. اما اگه دو نفر به قیمت دوستی مجبور بشن تا آخر عمر به همدیگه دروغ بگن، بهتره تو تنهایی بشینن و به چیزایی فکر کنن که دوست دارن!

به نظرم شما دشمن خودتون باشین و گرنه آدم انقدر زندگی رو برا خودش سخت نمی گیره!

از جان عزیزترم! در شهریم که با تو برایم غریب نیست. اما دیشب را بی تو در غربت گذرانده ام. سهم من از عشق گوشه سرد و تاریکی از این دنیاست که با یاد تو گرم و روشن مانده است. کاری کن که باور کنم انتظار خود عشق است.

آشکارا نهان کنم تا چند

دوست می دارمت به بانگ بلند

اگه گفتن واقعیت خوشبختی و جوونی و عمرتو نابود می کنه، چه بهتر که دروغ بشنوی!

آنها کجایند که می آمدند و می رفتند، افسانه خیابانی شدند، خانه ها را بر می افروختند، خاک را متبرک می کردند. راه درازی انگار طی شده است، این قصه کودکان بسیاری را شاید به خواب برده باشد. من بوی خاک را می شنوم که در پی گرمی ماست. قصه همیشه از دل شب آغاز می شد.

 

شبهای روشن

قلبم داره تکون می خوره. خیلی احساساتی شدم. انگار خود خودمم!‌ فیلم شبهای روشن رو دیدم. شخصیت اول فیلم دقیقا مثل خودم بود. خیلی روم تاثیر گذاشت و قلبم رو تکون داد! قبل از اینکه بیام خونه، با اسد (همون امیر) رفتیم سینما و فیلم چهارشنبه سوری رو دیدیم! بعدا در مورد این فیلمها می نویسم ولی از همین جا از همه کسانی که توصیه کردن فیلم شبهای روشن رو ببینم تشکر می کنم. خیلی خیلی زیبا بود. حتما دوباره می بینمش!

پارسال و امسال!

tum omitlerim, sendegdi

پارسال این کارا رو کردم:
1- کلاس زبان فرانسه رو شروع کردم.
2- دوره CCNA رو گذروندم!
3- قسمتی از مطالب CISSP و Reverse Engineering رو مطالعه کردم.
4- به مدیریت یک واحد رسیدم. از یه کارشناس به یک مدیر واحد تبدیل شدم!
5- مدیریت زمان، نیرو، هزینه، سخنرانی و ... یاد گرفتم.
6- سه تا مدرک بین المللی از شرکت سوفوس دریافت کردم.
7- به دوبی و لندن سفر کردم و تخصص فنی خوبی در زمینه آنتی ویروسها به دست آوردم. کتاب ویروس کشی رو هم خوندم.
8- با خدا روبرو شدم! خدایی که تو ذهنم بود رو تبدیل کردم به یه خدای دوست داشتنی!
9- یک شرکت به همراه دوستانم راه انداختم! گر چه هیچ اسمی از من اونجا نیست ولی سودش بهم می رسه!
10- مهمترین کاری که کردم این بود که به خودم یاد دادم که دنیا با من همون رفتاری رو می کنه که خودم ازش می خوام!

امسال چند تا کار انجام می دم:
1- گرفتن مدرک IELTS با نمره بالای هفت
2- گرفتن مدرک CCNA با نمره بالای 950
3- گذراندن دوره های CCNP و MCSE
4- مطالعه کتابهای CISSP، CEH، Reverse Engineering و ویروسها
5- سفر تفریحی به ترکیه، ایتالیا یا یونان و احتمالا سفر کاری به دوبی، انگلستان و فرانسه!
6- اتمام کلاس زبان فرانسه و آمادگی برای امتحان بین المللی
7- اقدام برای مهاجرت به کانادا یا در صورت امکان آمریکا
8- خریدن یک باب منزل مسکونی (به قول بنگاهیها!)
9- فرستادن پدرم به کربلا
10- سالم موندن!!!
و سعی می کنم پایه های زندگی مشترک رو بریزم. اگه خدا یاری کنه که چون می خوام می کنه، می خوام آماده بشم برای یه ازدواج موفق! از همه لحاظ آماده هستم به جز زمان! فقط مونده به توافق رسیدن با کسی که انتخاب می شه یا کسی که منو انتخاب می کنه!

نمی خوام برام آرزوی موفقیت کنید! جون آدمی که بخواد، به خواسته هاش می رسه! فقط کافیه بخواد و دنبالش باشه!

ask, sozle anlatilmaz
sevmeden yasalmaz
askda oyun olmaz