بحث ازدواج

 

این روزها زیاد در مورد ازدواج بحث می کنم. دلیلش اینه که مادرم چراغ سبز نشون داده!! البته معمولا چراغ سبز مادرها نتایج خاصی هم داره که آدم رو مجبور به راه رفتن در راهی می کنه که براش در نظر گرفتن!! با چند تا از دوستان در این زمینه صحبت کردم و به نتایج جالب و مفیدی رسیدم. الان هم دنبال کتابی به نام "Intimate Connection" می گردم تا بخونم. قیمت این کتاب 7 الی 10 دلاره ولی تو ایران پیدا نمی شه. این کتاب از سری کتابهای "Feeling Good" نوشته دیوید برنز هست که اگه کسی داره ممنون می شم به دست ما برسونه! فکر می کنم قبل از اینکه سراغ بحث ازدواج بریم، هر کسی باید این کتاب رو بخونه!

با دوستان زیادی در زمینه معیارهای ازدواج بحث کردم تا بهترین معیارها را انتخاب کنم. شنیدن بعضی حرفها از بعضی از دوستان بسیار عجیب و گاهی وقتها بسیار جالب بود. یکی از دوستانم که در یک مرکز تحقیقاتی بزرگ در ایران کار می کند، شرط ازدواج را تنها پولدار بودن طرف مقابل اعلام می کند، در حالی که همین دوست عزیز قبلا معیارهای دیگری از قبیل تحصیلات در رشته خاص، سطح فرهنگی، درک متقابل و ... داشت. یکی از دوستان محل خدمت می گفت که دختر فقط باید زیبا باشد و این کافیست! یکی دیگر از دوستان ازدواج را یک نوع قرارداد می دانست و حاضر نبود به این قرارداد تن بدهد! یکی دیگر می گفت که تنها عشق کافی است. دوستی هم می گفت که باید سنجید و کسی را انتخاب کرد که حداقل 60 یا 70 درصد با ما هماهنگ باشد. بعضی ها هم دوست داشتن را معیار می دانستند و بعضی ها هم فامیل بودن را و ....

با نگاهی دقیق به معیارهای مطرح شده متوجه می شویم که متاسفانه جوانهای ما به تنها چیزی که ارزش قائل نیستند، داشتن نگاه واقع بینانه و انسانی به طرف مقابلشان است. مسلما هیچ کدام از ما جوانها مخالف ازدواج نیستیم و راست و پوست کنده بگویم که آنها که با ازدواج مخالفند یا مریضند و یا اینکه دروغ می گویند و دروغشان معمولا ناشی از شرایطشان و یا عدم موفقیت و سرخوردگی از عشق است. روی صحبت من این عزیزان نیستند. با جوانانی صحبت می کنم که مقوله ازدواج را جزو زندگی می دانند و با آن مخالفت های مصلحتی ندارند.

سعی می کنم از حدیث و آیه هم استفاده نکنم تا متهم به چیز خاصی نشوم. مطمئنا همه ماها با دیدگاهی که مهمترین معیار را زیبایی و خوش تیپی بداند مخالفیم. چه اینکه می دانیم زیبایی و خوش تیپی معیارهایی زودگذر و مقطعی هستند و نمی توان تا آخر عمر دل به این زیباییها خوش کرد. همچنین زیبایی ممکن است بر اثر اتفاقاتی از بین برود و آنگاه زندگیی که بر اساس این معیار بنا نهاده شده، راهی جز جدایی نخواهد داشت. پولدار بودن و وضع مالی خوب خانواده دختر هم معیار خوبی است، در عین حالی که معیار بدی هم هست. مسلما دختر یا پسری که در خانواده بسیار غنی زندگی کرده و همه امکانات برایش فراهم بوده است، خواسته های متفاوتی از زندگی دارد و این خواسته ها با خواسته های افراد با بضاعت مالی کمتر بسیار متفاوتند. بسیارند کسانی که معنی پیتزا را نمی دانند و اگر چنین پسری با دختری ازدواج کند که سفرهای اروپایی جزو لاینفک زندگیش بوده، دچار مشکلات عدیده ای در زندگی می شود. باورهای فرهنگی این دو نیز مطمئنا متفاوت است و نمی توان به راحتی این مشکلات را حل کرد. افرادی در این گونه ازدواج ها موفقند که اولا اهل کار باشند و پشتکار بالایی داشته باشند، ثانیا بر حسب علاقه و با مطالعه دقیق عاشق شده باشند و ثالثا دارای فرهنگ قابل پذیرش از طرف طرفین باشند. معمولا اینگونه ازدواج ها برای پسرهای با بضاعت مالی کمتر توصیه نمی شود، مگر اینکه ابایی از تسلط بی چون و چرای خانواده و خود همسر نداشته باشند.

دوستانی که ازدواج را نوعی قرارداد می دانند، شاید تا حدودی حق داشته باشند. ازدواج نوعی قرارداد است ولی عجیب است که این قرارداد اگر با شخصی انجام شود که اهلش باشد، به سود طرفین خواهد بود. قبل از اینکه تن به این قرارداد بدهیم، باید بدانیم که با چه کسی قرارداد می بندیم و چه چیزی به دست می آوریم و چه چیزی از دست می دهیم. نمی توان تنها به این دلیل که ازدواج یک قرارداد است از آن دوری جست. بشر همواره نیازمند این قرارداد بوده و این قرارداد تنها قراردادی است که همه ابناء بشر( به جز چند استثنا)  آن را امضا کرده اند و گاهی وقتها به دلیل در نظر نگرفتن بعضی مفاد یا عدم اجرای برخی از بخشها، تن به فسخ آن داده اند.

عشق از نیازهای اولیه ازدواج است ولی کافی نیست. انسان عاشق دنیا را از دید دیگری می بیند. آواز پرنده ها، مفهوم کلمات، شعرها، کتابها و طبیعت و ... همه و همه از نظر فرد عاشق مفهومی متفاوت دارند. شاید همه ما این جمله دکتر شریعتی را شنیده باشیم که عشق یعنی غرق شدن در رودخانه! (مضمون جمله همین است!). انسان عاشق بدیهای معشوق را هم زیبا می بیند. پسری که مثلا مخالف آرایش کردن دختر باشد، اگر عاشق شود، آرایش کردن دختر را با واژه های عاشقانه و اشعار مختلف تفسیر می کند. لازم است از عشق بپرهیزیم. مرا به مخالفت با عشق متهم نکنید. عشقی پسندیده است که بر مبنای درستی بنا نهاده شده است. از عشق های زودگذر بپرهیزید. سعی کنید قبل از آنکه عاشق شوید بدانید که عاشق چه و که می شوید. عادت ما ایرانی هاست که اول عاشق می شویم، بعد ازدواج می کنیم. به نظر من باید منطقی ازدواج کرد و عاشقانه زندگی کرد.

نکته ای هم مطرح می کنم که شاید به مذاق شما خوش نیاید و بیشتر آقایان را شامل شود. ما پسرها معمولا اول عاشق زیبایی دختر می شویم و سپس خودمان را توجیه می کنیم که دختری را که زیباییش را پسندیده ایم، فلان معیار و فلان معیار ما را هم دارد. در واقع، معیار اصلی چیز دیگری است و تا دختری آن معیار را نداشته باشد، سراغ بررسی معیارهای دیگر نمی رویم و وقتی دختری را دیدیم که معیار زیبایی را دارد، بقیه معیارها را توجیه و یا تلطیف می کنیم. این مسئله در مورد خانمها هم مطرح است و معیار اصلی آنها پول و تیپ است. من هر دوی این رفتارها را نفی کرده و مذموم می دانم. سعی کنیم فردی را پیدا کنیم که زیبا باشد ولی قبل از اینکه چنین فردی را جستجو کنیم باید زیبایی را تعریف کنیم.

خلاصه مبحث اینکه ازدواج از نگاه جوانان معانی مختلفی دارد و یا برای برآوردن نیاز خاصی مورد نظر است. قبل از ازدواج باید بدانیم برای چه ازدواج می کنیم و دنبال چه می گردیم. باید معیارهایمان را مشخص کنیم و دنبال کسانی بگردیم که 60 یا 70 درصد معیارهای ما را داشته باشند. بعد از ازدواج می توان در جهت تکمیل و تکامل گام برداشت و تلاش برای ساختن زندگی و تکمیل نواقص طرفین باید بعد از ازدواج صورت گیرد. باید با رفتار درست و منطقی انتظاراتمان را از طرف مقابل بیان کنیم و سعی کنیم همدیگر را در رسیدن به اهدافی که تعیین کرده ایم کمک کنیم. مطمئنا خدا با ماست در صورتی که با او باشیم. "اینما کنتم فثم وجه ا..."

توصیه می کنم معیارهای زیر را برای طرف مقابل در نظر بگیرید:

- سطح فرهنگی و مذهبی متناسب با خودتان

- سطح مالی متناسب با خودتان

- علاقه و دوست داشتن و درک متقابل

- پشتکار و ارداه قوی و عدم ترس از مشکلات

- ...

 

موفق و موید باشید.

تشکر

زندگی رو زیر یک سقف با تو اندازه می گیرم. - فرهاد

بگذار تا شیطنت عشق، چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید. هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد، اما کوری را به خاطر آرامش تحمل مکن. - دکتر شریعتی

صداقت و راستگویی تو را در جامعه آسیب پذیر می کند ولی با این حال صادق و راستگو باش. - فائو

باد به جستجوی تو دفتر مرا ورق می زند، پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد، با این همه، از منبر بلند باد، که بالا می رود، درخت ها چه زود به گریه می افتند.

 

جمله آخر نمی دونم از کیه! اینارو یکی از دوستام، روز 29 اردیبهشت امسال، روز میلاد حضرت رسول برام نوشت.

 

بچه تر که بودم!! دوستی داشتم به اسم "انیش" که پسر یک دکتر هندی بود. تو شهر کوچک ما هم از این دکترا پیدا می شد و چون بهداری دقیقا روبروی خونه ما بود، با خانواده دکتر آشنا بودیم. تقریبا تمام معلمهایی و دکترهایی که از شهر های دیگه می اومدن تا تو شهر ما تدریس یا طبابت کنن، تو خونه پدربزرگم می موندن و من هم از این فرصت استفاده می کردم. انیش یک سال از من بزرگتر بود و مسلط به زبان انگلیسی. وقتی باهاش صحبت می کردم، به سختی فارسی حرف می زد و به من می گفت که انگلیسی یاد بگیرم. از همون موقع شروع کردم به یاد گرفتن زبان و اولین لغتی که یاد گرفتم "Flower" بود. الان هم تنها لغتی که معنیش رو می دونم همینه! یه مدت بعد انیش رفت هند و سرعت آموزش زبان من بسیار کم شد. اون موقع 5 سالم بود. تو شهر ما هیچی نبود. اسمش شهر بود و خودش از روستا بدتر بود. نه کلاس زبانی، نه کتاب آموزشی و نه چیز دیگه ای. اگر هم بود من نمی تونستم برم، چون پولشو نداشتیم.

در تمام زندگیم خودم رو مدیون محبتها و کمکهای معنوی خانمی به اسم "مرضیه خانم" می دونم. این خانم به همراه شوهرش آقای فرشی  که در شهر ما تدریس می کرد، تو خونه پدربزرگم می موندن. نمی دونم چطور شد که مرضیه خانم شروع کرد به یاد دادن درسها به من. تقریبا 5 یا 6 سالم بود که تمام کتابهای کلاس دوم ابتدایی رو می خوندم و نمره هام حتی از داداشم هم که کلاس دوم بود بیشتر می شد. یادمه وقتی که مرضیه خانم می خواست ازم امتحان ریاضی سال دوم ابتدایی بگیره، کلی تخمه، میوه و شکلات به همراه مداد و پاک کن و ... رو به عنوان جایزه خریده بود و گفته بود که اگه تو امتحان 20 بشم، اونارو بهم می ده. امتحان که برگزار شد 17 شدم و تنها تخمه ها رو به عنوان جایزه گرفتم و قرار شد فردا دوباره امتحان بدم. در کل 3 بار امتحان دادم تا بالاخره 20 شدم و جایزه رو گرفتم. هنوز هم مزه اون جایزه زیر زبونمه. از اون موقع هر کلاسی که می رفتم شاگرد اول بودم و یکی دوتا هم مقام استانی کسب کردم ولی هیچکدام از جایزه هایی که گرفتم به اندازه اون جایزه خوشحالم نکرد. دو سال بعد به علت راهنماییهای همین مرضیه خانم، جهشی خوندم و از هم سن و سالای خودم جلو افتادم. از وقتی هم اومدیم تهران سعی کردم چیزهای جدید یاد بگیرم. همواره مدیون زحمات مرضیه خانم هستم و امیدوارم روزی ببینمشون و ازشون تشکر کنم.

حالا که بحث معلمها شد، یادی می کنم از معلمان عزیزی که در طی دوران آموزشی و تحصیلی همواره کمکم کردند و از همین جا از همشون با ذکر نام تشکر می کنم:

آقای ابراهیم اسدی - دبیر سال اول ابتدایی که مداح اهل بیت هم بودند.

آقای عزیزی - دبیر سال دوم ابتدایی

آقای فاضلی- دبیر سال چهارم

آقایان خسروی، حمیدی و شوری - دبیران سال پنجم. آقای شوری با اون کتکهای معروفش و علاقه زیادش به فوتبال همیشه در ذهنم هست. آقای خسروی هم تنها معلمی بود که جرات کرد به من در درس انشا 17 بده!!

اول و دوم راهنمایی - آقایان عرب عامری(دبیر علوم)، لارابی(دبیر اجتماعی)، میردامادی(دبیر تاریخ)، دلیر(ناظم)، قاسمی(دبیر عربی)، سلطانی(دبیر ادبیات)، کشاورز(دبیر معارف) و دیگرانی که اسمشون یادم نیست. آقای میردامادی همه کتابهای ایزاک آسیموف رو بهم داد تا بخونم و آقای سلطانی کارت عضویت کتابخانه زکریای رازی شهر ری را برام تهیه کرد و بهم اجازه داد که از کتابخانه شخصیشون هم استفاده کنم.

سوم راهنمایی - آقایان صابر(مدیر مدرسه)، ابراهیم خدادادی(دبیر دینی)، شاه محمدی(دبیر زبان)، ایروانی(دبیر ادبیات)، علیخانی(ناظم)، فراهانی(علوم)، دبیر تاریخ و مدنی که صدایی کاملا شبیه صدای رفسنجانی داشت که متاسفانه اسمشون یادم نیست و دیگرانی که اسمشون یادم نیست. آقای خداداد بهترین معلم دینی تمام دوران تحصیل من بودند. درس رو با مثالهای قابل لمس ارائه می دادند که واقعا جالب بود. آقای شاه محمدی هم در یاد دادن لغات خاص و افعال ترکیبی کمک بزرگی کردند و کتابی از ایشان به یادگار دارم. آقای علیخانی هم با اون چکی که زیر گوش ما زد هنوز تو خاطرم هست!! البته بعدا معذرت خواهی کرد!!!!

اول نظری، دبیرستان تیزخنگان- آقایان علینژاد(دبیر جبر)، احمدی(دبیر زبان)، شامانی(مشاور)، خلیلی(ریاضی جدید)، قدیریان(هندسه)، اصلانی(فیزیک)، ستاری(شیمی)، شیخ بهایی(بینش)، دبیر زیست که اسمشون یادم نیست، حکیمی(دبیر ادبیات)، سلیمانی(مدیر مدرسه)، گرامی(ناظم)، فیضی(دبیر ورزش) و دیگر عزیزان. آقای علینژاد سابقه تدریس در کازابلانکا داشت. خلیلی و قدیریان بسیار سخت گیر بودند و کسی تو این دو کلاس جرات حرف زدن نداشت. استاد شیمی بسیار عالی بود و هر موقع سئوال می پرسید و کسی جواب نمی داد بهش می گفت کدو. می گفت از پشت کوه اومدید و .... یادمه روز معلم براش یه کدو کادو کردیم و بردیم. خیلی باحال بود. سلیمانی عاشق فوتبال بود و همیشه با ما بازی می کرد. از اون راستی های باهوش بود و همیشه مراسم تجلیل از شهدا و ... را برگزار می کرد. وقتی فتحی شقاقی شهید شد، اون هم مارو شهید کرد از بس حرف زد در مورد فلسطین. تا ظهر زیر آفتاب داشتیم به حرفای اون گوش می دادیم!! یه جمله از آقای شامانی همیشه یادمه که می گفت: پیامبر اکرم فرموده اند:"عش ما شئت، فانک میت ..."

سال دوم، سوم و چهارم دبیرستان هم تقریبا معلمهامون همونا بودن! فقط بعضی از سالها یه تغییراتی داشتیم. سال سوم و چهارم دبیر   فیزیک ما آقای ذوالفقاری بود. دبیر زبان آقای صراحیان که به من می گفت تو می خوای از من ایراد بگیری. تنها دبیر زبانی که تونست به من نمره غیر از 20 بده! البته بعدها گفت که اشتباه کرده!! دبیر ریاضیمون هم عوض شد و آقای سلیمانی تدریس این درس رو در سال چهارم به عهده گرفت. یه معلم لاغر و نحیف که یه جمله معروف داره که می گم:"اسم که عوض می شه، ماهیت عوض نمی شه! کلت تکون نخوره!! اگه به شتر بگی میز، همون شتره، فقط اسمش عوض شده!" جملاتی از این قبیل زیاد داره که در فرصتهای بعدی می گم. آقای چزانی(دبیر ادبیات دوم و سوم ) و آقای جواهری( دبیر ادبیات چهارم)، آقای نوروزی(دبیر فیزیک چهارم)، آقای خیرا.. زاده(دبیر کامپیوتر و ریاضیات جدید سوم) که بسیار عالی کار کرد، آقای گرامی(دبیر تاریخ)، آقای فاطمی (دبیر هندسه سال چهارم)، آقای معصومی(دبیر مثلثات) و ...

بهترین استاد دوران دانشگاه من هم آقای مهندس اروجی بودند که معروف به فیلتر دانشگاه بودند. هر کی درس ایشون رو پاس می کرد، می تونست بگه که مهندس شده! از اساتید دیگه هم ممنونم و اگه بخوام نامی ازشون ببرم باید یه کتاب بنویسم.

به تبع "من علمنی حرفا، فقد صیرنی عبدا" لازم می دونم صمیمانه از تلاش محبت آمیز و مجدانه تک تک عزیزانی که در طی دوران تحصیل برام زحمت کشیدن تشکر کنم و براشون آرزوی سلامتی و موفقیت داشته باشم. همچنین بزرگترین داشته های خودم را از یاد نبرم و آنها(پدر و مادرم و خانواده ام!) که همواره با تمامی مشکلاتی که داشتند پشتیبان من بودند بزرگترین سرمایه من در زندگی هستند. پدر و مادری که به تحصیلات اهمیت بدن جاشون در عرش خداست. امیدوارم بتونم زحمات اون عزیزان رو هم جبران کنم.

 

یه جاهایی تو این متن بود که وقتی دوباره می خوندم احساس کردم غلو شده! اگر احساس می کنید که این مطالب نشان دهنده غرور یا اعتماد به نفس نویسنده است به دل نگیرید و بپذیرید که باید در مقابل زحماتی که برایم کشیده شده، اگر سرم را بلند نکنم و نگم که فلانم و بیسار، مطمئنا قدر زحمات معلمانم را ندانسته ام. برای یک دبیر و معلم مهمترین هدف و خواسته موفقیت شاگردانش است و مطالب را طوری نوشتم که اگر یکی از این معلمان عزیز مطالب منو خوند، از داشتن چنین شاگردی احساس غرور بکنه! ولی در کل باید بگم که ما هم مثل همه شما شلوغ و موذی و بازیگوش و ... بودیم و هنوز هم هستیم. اقتضای طبیعتمونه!

 

نیش عقرب نه از بهر کین است 

اقتضای طبیعتش این است

 

موفق باشید.

سلام

فراق، تو بی سبب نیستی

به راستی سلط کدام قصیده ای ای غزل

ستاره باران جواب کدام سلامی به خورشید از دریچه تاریک

کلام از نگاه تو شکل می گیرد

خوشا نظربازیها که تو آغاز می کنی!

 

گاهی وقتها لازمه که به خودت استراحت بدی. یه روز نرو سرکار. برو استخر و فوتبال و شنا و .... مثل من. امروز بالاخره فرق بین جکوزی و سنا رو فهمیدم. پنجمین بار بود تو عمرم که می رفتم استخر. قبل از استخر رفتیم فوتبال. تیمسار بود و تقریبا تمامی کله گنده های محل خدمت. بعد از مدتها بالاخره یه کم بازی کردیم. جای همه خالی. بعدش یکی از دوستان مارو رسوند خونه. دعوتش کردم بالا و وقتی اومد دید چهار تا کامپیوتر در 4 گوشه خونه هست و دو تا اتاق پر از کتاب، قیافه اش جالب بود. فکر نمی کردم چیزی غیر از کامپیوتر بتونه انقدر منو سرحال بیاره! به هر حال روز خوبی بود. از این به بعد پنج شنبه ها نمی رم سر کار و فقط می رم استخر و فوتبال و بعدش خواب. البته اگه مثل تصمیم های دیگه ام نشه!

موفق باشید.

ای ستاره ها که از جهان دور

چشمتان به چشم بی فروغ ماست

نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟

در میان آبی زلال آسمان

موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟

....

ای ستاره ما سلاممان بهانه است

عشقمان دروغ جاودانه است

در زمین زبان حق بریده اند

حق زبان تازیانه است

....

(فریدون مشیری)

 

1- پارسال دوستی داشتم که خیلی دوستش داشتم. خیلی باهاش حرف می زدم و خیلی کمکم می کرد. یادمه یه روز که از شدت سردرد و سرفه داشتم می مردم زنگ زد بهم و وقتی فهمید مریضم کلی دکتربازی درآورد و .... ولی بعدش دیگه هر کاری کردم باهام حرف نزد. نفهمیدم چرا؟ شاید تو حالت مریضی چیزی بهش گفتم که اونطور ناراحتش کردم. واقعا برام یه معما شده که چرا اینطوری شد. شما نظری ندارید؟

2- چند روزه که شدیدا تست می زنم. کلی از خاطرات شبهای کنکور برام زنده شدن. آخه امسال این خواهر ما می خواد امتحان کنکور بده. سعی کردم تمام اون چیزایی رو که خودم یه روز آرزوی داشتنشون رو داشتم براش فراهم کنم تا بهتر بتونه خودشو آماده کنه! الان هم بعد از شرکت می رم پیش خواهرم و تست می زنم. سعی می کنم هر چی تو این مخ من هست به مخ اون منتقل بشه! و البته مخ های دیگه رو هم فراموش نمی کنم. به هر کسی که فکر می کنم می تونه کمکی بکنه گفتم. یکی از دوستام که از بچه های المپیاد ریاضی هست قول داده بود که کمکم کنه ولی هیچ کمکی نکرد. عوضش خواهر یکی از دوستام واقعا کمک بزرگی کرد و در درس ریاضی جمع بندی کلی انجام داد. (با اینکه من قرار بود به شوهرش الکترونیک درس بدم و نتونسته بودم!!). در هر حال از همتون می خوام که برای خواهرم دعا کنید که تو کنکور موفق باشه! من دوست دارم کامپیوتر شریف بخونه ولی می دونم خیار شور سازی سنندج هم قبول نمی شه! در هر حال، خیالم راحته که هر کاری از دستم بر می اومد انجام دادم. بقیه اش با خودشه و ان شاء... با خدا.

3- یکی از دوستانی که تو این چند ماهه به خواهرم کمک می کرد، خواهر عزیز و دوست بسیار صمیمی و گرامی من سارا خانم بود. سارا خودش امسال کنکور داره و مطمئن باشید که امسال جزو 10 نفر اول کنکور می شه! براش دعا کنید.

4- من نمی دونم چرا نمی تونم یه حرف رو تو دهنم نگه دارم و البته نمی دونم چرا انقدر به محیط اطرافم بی توجهم. مثلا دیروز که اومدم شرکت دیدم که یکی از خانمهای همکار داره قه قه(گاه گاه!- طرف ترکه، به دل نگیرید.) بهم می خنده! پرسیدم چیزی شده!؟ گفت یه چیزی هست که تو این شرکت فقط شما نمی دونی! گفتم چیه!؟ گفت که با آقای ... نامزد کردم و الان بیش از یک ماهه!!!! اولا که این هم از دست رفت!(دو نقطه دی!) ثانیا من نمی فهمم چطور بوده که تا الان نفهمیدم!؟ ازش پرسیدم که چرا تا الان بهم نگفته بودی و گفت که مگه شما انگشتر منو ندیدید؟ من هم گفتم، انگشتر که همه دخترا دارن و در ضمن من به دستای شما نگاه نمی کنم که انگشتر ببینم!( ای خالی بند!!) با زبان بی زبانی گفت که چقدر شما املید!!! در هر حال، نیم ساعت بعد که یکی از دوستان زنگ زد بدون هیچ درنگی از گمراهی نجاتش دادم و این خبر تاسف بار(دو نقطه دی!!) رو بهش دادم.

5- قراره از 8 سپتامبر تا 22 سپتامبر (17 شهریور تا آخر شهریور) یک تور ایرانگردی برگزار کنم. شیراز، اصفهان، تبریز، آستارا، شمال و تهران! احتمالا همدان هم جزو برنامه هست. تمام مسافرتها به امید خدا هوایی خواهد بود و دارم رایزنی های لازم را با سازمان ایرانگردی و جهانگردی، میراث فرهنگی و ... انجام می دم تا ان شاء... مشکلی پیش نیاد.(این گنده لاتی ها چیه دیگه!؟)- یه مهمون بسیار عزیز و دوست داشتنی دارم که از آمریکا می آد. تمام تلاشم اینه که اینجا بهش خوش بگذره. در ضمن در اون تاریخ به امید خدا از مرخصی استفاده خواهم کرد. 

6- من تحلیل اقتصادی بلد نیستم ولی شنیدم که این طرح ارزان کردن سرویسهایی که قبلا گران شده بود به صلاح نیست. می گن باعث کاهش نقدینگی می شه و .... هر چی می خواد بشه بشه، هر چی می خواد بگه بگه! حرف دلم رو گفتم، اینو جواب شنفتم!(دو نقطه دی!)- من می گم آقا گرونی بده. ولی راه حل مهار تورم این نیست. به هر حال امیدوارم هر کاری انجام می شه به نفع مردم باشه! دیگه یواش یواش کار داره به جایی می رسه که به قول یکی از سرهنگهای نیروی انتظامی باید برای خریدن بربری وام گرفت. دمتون گرم! هر چیزی رو گرون می کنید بکنید ولی به قیمت بربری دست نزنید. اگه بربری گرون بشه، همه مملکت قیام می کنن، شروعش هم از اردبیل می شه! از ما گفتن بود.

7- محتویات کیف های سامسونیت کشف شد. به گفته همون سرهنگ بالایی، کیف های سامسونیتی که روزانه هزاران عدد از آنها در دست مردم دیده می شود، محتویات زیر را دارند:

            - یک شانه یا در صورت با کلاس بودن یک برس

            - مسواک

            - دو تا تخم مرغ آبپز

            - یه نصفه بربری با یه قالب پنیر سوراخدار تبریزی

            - حوله

8- گزینه درست را انتخاب کنید:

            - آمریکا از انگلیس بهتر است. چون دنبال دموکراسی است.

            - انگلیس همیشه خائن و ستمگر است ولی گاهی وقتها همیشه خوبه، چون ...

            - روسیه از ایران حمایت خواهد کرد حتی اگر چاههای نفت سمنان رو به روشون ببندیم!

            - رییس مجلس یکی به نعل می زنه یکی به میخ!

            - هیچکدام از موازد بالا غلط نیست.

9- ماجرای مربیگری تو ایران هم ماجرایی شده برا خودش! یه روز برانکو می آد، یه روز زنش نمی ذاره بیاد، یه روز تو اتریش مذاکره می کنیم، یه روز .... آخرش با شاهرخی قهرمان جام ملتهای آسیای غربی با حضور تیم ب بحرین و افغانستان و قرقیزستان و تیم محله صدام پرست عراق می شیم. البته شاهرخی خوبیش اینه که به خداداد اعتقاد داره و این تنها نقطه قوتشه!

10- مسعود مرادی رفته جام کنفدراسیونها داوری کرده، خوب هم داوری کرده. حالا این کمیته داوران عوض اینکه خوشحال باشن دارن آتیش می گیرن! واقعا نوبره!!

 

 

داستان

یه روز

 

اولی: الو سلام. شناختی؟

دومی: نه! ببخشید شما؟

اولی: من خواهر ... هستم.

دومی: آه بله. بفرمایید!

اولی: می خواستم ببینم شما می تونید برای من کاری بکنید.

دومی: چه کاری؟

اولی: شما گیتار دارید؟

دومی: نه!

اولی: ولی شنیدم تو خونتون گیتار هست!

دومی: خوب بله هست، ولی مال من نیست!

اولی: آها! من دارم کلاس گیتار می رم. داداشم قول داده برام گیتار بخره، ولی من الان لازم دارم. اگه می شه اون گیتار رو بدید من تمرین کنم.

دومی: آخه گیتار مال من نیست که بدم! من فقط می تونم بپرسم که می تونه بهتون قرض بده یا نه!

اولی: نه نه! نمی خوام داداشم بفهمه.

دومی: خوب، پس از دست من کاری ساخته نیست.

اولی: خوب باشه! خداحافظ.

دومی: خداحافظ.

 

فرداش

 

اولی: الو سلام. شناختی؟

دومی: نه! ببخشید شما؟

اولی: من خواهر ... هستم دیگه.

دومی: آه. سلام. حال شما خوبه؟ بفرمایید!

اولی: چی شد؟ گیتار برام گرفتی؟

دومی: چی؟؟ مگه قرار بود براتون گیتار بگیرم؟

اولی: نه! ولی قول دادی که بری اجازه بگیری!

دومی: نه! من قول ندادم. من گفتم می تونم بپرسم!

اولی: خوب بگو نمی خوام برات بگیرم دیگه!

دومی: گیتار مال من نیست. در هر حال شما هر طور راحتید فکر کنید.

اولی: باشه! یه چیزی بگم؟

دومی: بفرمایید!

اولی: می خواستم برام یه ایمیل بسازی.

دومی: خوب به داداشتون بگید درست کنه دیگه!

اولی: نه. نمی خوام اون بدونه!!

دومی: خوب باشه. من اینکارو براتون می کنم. ولی فردا. الان وقت ندارم.

اولی: باشه. یه چیز دیگه بگم؟

دومی: بفرمایید.

اولی: می تونی یه نفر رو برام پیدا کنی؟

دومی: کی هست؟

اولی: آدرسش رو دارم. بهت بدم پیداش می کنی؟

دومی: سعی خودمو می کنم.

اولی: (ایمیل یه پسر داده می شود) اینه!

دومی: باشه! ولی من چی رو پیدا کنم؟

اولی: می خوام ببینم کجا کار می کنه؟

دومی: با این آدرس که نمی شه.

اولی: تو هیچ کاری برام نمی کنی؟

دومی: خوب کاری از دستم بر نمی آد آخه!

اولی: باشه. خداحافظ

دومی: خداحافظ

 

پس فرداش

 

اولی: سلام. شناختی؟

دومی: بله. بفرمایید.

اولی: ایمیل ساختی برام؟

دومی: بله!(آدرسش رو بهش می ده!)

اولی: اون پسره رو برام پیدا کردی؟

دومی: نه! من که گفتم نمی شه!

اولی: می دونی چیه! این پسره یه هدیه برام خریده، می خوام تو برش گردونی!

دومی: من نمی تونم.

اولی: تو هیچ کاری برام نمی کنی چرا!؟

دومی: چون کاری از دستم بر نمی آد!

اولی: می دونی چیه! من ...(۲۰ دقیقه حرف می زنه و اون گوش می ده!)

دومی: ببخشید، شما به خانواده گفتید که به من زنگ می زنید؟

اولی: نه! برا چی بگم. مهم نیست.

دومی: ولی برا من مهمه. دفعه بعد یا زنگ نزنید یا اگه زنگ زدید به خانواده بگید که به من زنگ می زنید. اگر هم نگید من به داداشتون می گم.

اولی: تو کامپیوتر خوندی؟

دومی: چطور مگه؟!

اولی: خونه ما اومدی؟

دومی: بله!

اولی: پس چرا من ندیدمت؟

دومی: نمی دونم.

اولی: راستی می دونی من تافل دارم؟

دومی: نه!

اولی: آره. من تافل دارم. امسال هم کنکور دولتی می دم. پارسال آزاد قبول شدم.

دومی: انشاءا... امری نیست؟ من باید برم ناهار. همه منتظرن!

اولی: باشه. بعدا صحبت می کنیم.

دومی: خداحافظ

اولی: خداحافظ

 

روز بعدی

 

اولی: سلام. شناختی؟

دومی: بله. حال شما خوبه. بفرمایید!

اولی: گفته بودی زنگ بزنم، زنگ زدم!

دومی: من گفتم زنگ برنید؟؟؟؟؟ من که یادم نمی  آد!

اولی: حالا وقت داری صحبت کنیم؟

دومی: نه! الان سرم شلوغه!

اولی: پس کی زنگ بزنم؟

دومی: نمی دونم. هر موقع به خانواده گفتید.

اولی: م م م م باشه. فعلا خداحافظ.

دومی: خداحافظ.

 

روز بعد از بعدی!

 

اولی: الو سلام. شناختی؟

دومی: بله بفرمایید.

اولی: وقت داری صحبت کنیم؟

دومی: نه زیاد. امرتون رو بگید!

اولی: (ادامه 20 دقیقه قبلی !!!) ببخشید من بعدا زنگ می زنم.

دومی: نه دیگه! اگه کاری از دست من بر می آد، همین الان بگید.

اولی: نه! بعدا زنگ می زنم.

دومی: باشه. خداحافظ

اولی: خداحافظ.

 

 همون روز - نیم ساعت بعد!

 

اولی: سلام. شناختی؟

دومی: بله بفرمایید.

اولی: می خواستم ببینم که اون پسره رو پیدا کردی یا نه؟

دومی: نه.  گفتم که نمی تونم. ببخشید منظور شما از این تماسها چیه؟

اولی: هیچی! فقط می خواستم باهاتون صحبت کنم.

دومی: ببینید. شما منو نمی شناسید. من دوست برادرتون هستم. اگر می خواهید با من صحبت کنید به برادرتون بگید. در ضمن من تنها در صورتی که بتونم کمکی بهتون بکنم باهاتون صحبت می کنم وگرنه ترجیح می دم صحبتی نباشه!

اولی: نه! من تو رو می شناسم. تو رو دیدم. می دونم تو شرکت ......... کار می کنی. ....... هم هستی!

دومی: خوب. حالا به چه نتیجه ای می خواهید برسید؟

اولی: هیچی! تو به چه نتیجه ای می خوای برسی؟

دومی: مگه من زنگ می زنم که دنبال نتیجه ای هم باشم؟

اولی: نه! ولی به هر حال دیگه. راستی شماره موبایل من ... است. اگه خواستی زنگ بزن!

دومی: نه. ممنون.

اولی: من 2 هفته دیگه میام اونجا!

دومی: به سلامتی ان شاءا....

اولی: اه! اقلا یه دعوت خشک و خالی می کردی!

دومی: متاسفم! امری نیست!؟

اولی: نه. من دیگه زنگ نمی زنم.

دومی: خوشحال می شم.

اولی: باشه خداحافظ.

دومی: خداحافظ.

 

این اولین داستان منه! نظرتون چیه!؟