سه شنبه

1-      پارسال این موقع آرزو می کردم ماه رمضان برسه! چون بعد از ماه رمضان فقط دو ماه از خدمت می مونه و یه ماهش که مرخصی پایان دوره می شه و در نتیجه آخر شوال تمومه! الان حدودا 78 روز دیگه مونده و دارم آرزو می کنم که یه رقمی بشه! آخ چی می شه!! وقتی تموم شه، کلی کار باید انجام بدم. باید برم تبریز دیدن مادربزرگم و دوستان. از اونجا می رم آستارا. بعدش هم قراره داداشم یه کارایی بکنه و احتمالا یه جشن کوچولو می گیریم. بعدش بلافاصله می رم دنبال پاسپورت. 

2-      دارم مقدمات کار در یه شرکت دولتی رو فراهم می کنم که اگه خدای نکرده ویزا درست نشد، یه مدتی برم سر کار. گرچه همیشه گفته ام که از کارهای دولتی بیزارم ولی اینجایی که داره درست می شه جای بدی نیست! تازه ساعت کاریش هم خوبه! حتی می شه به راحتی بری سر یه کار دیگه تو یه شرکت خصوصی!

3-      الان به این نتیجه رسیدم که نباید به چیزی زیاد از حد حساس شد. حساسیت بیش از حد باعث می شه که دید آدم عوض بشه. به نظرم بهتره که حساسیت به هر چیزی در ذهن آدم باشه تا در محیط عیان بشه! فکر می کنم که خودم هم اشتباه کردم که حساسیت شدیدی به بعضی مسائل نشون دادم! از این به بعد سعی می کنم منطقی تر رفتار کنم و همه موارد رو در نظر بگیرم.

4-      دیروز افطاری دعوت بودم منزل حسن. بعد از افطاری دست به یه کار غیر ممکن زدیم! نشستیم و سریالهای بعد از افطار رو یکی یکی دیدیم. تا ساعت 9 داشتیم سریال می دیدیم و بعدش اخبار! چیزای جالبی تو اخبار گفته شد. مثلا درباره مستند سازان ایرانی که آزاد شده بودن، اگه یادتون باشه قبلا می گفتن داریم برای آزادی مستند سازان ایرانی تلاش می کنیم. الان که آزاد شدن، می گن که مستند سازان بسیجی و مطیع رهبری آزاد شدند!!! اون دوتا هم حماقت کردن که رفتند دست رهبر رو بوسیدن! یا در مورد جرم و جنایت در انگلیس و ... هم که مشخصه! تازه حسن می گفت احتمالا لاریجانی کاندیدای جناح راست برای انتخابات ریاست جمهوری خواهد بود. چه تحفه ای!

5-      هر شب مهمون می آد خونمون! اون هم به تعداد زیاد. این یکی نرفته اون یکی وارد می شه! خیلی وقته که راحت نتونستم بشینم 4 تا مطلب بخونم یا 4 تا آهنگ گوش بدم! همش مهمون داریم! فکر می کنم اگه بیمارمون تو بیمارستان می موند بیشتر به نفعمون بود.

6-      دیروز تو محل خدمت بچه ها داشتن در مورد دوست دخترهای اینترنتی صحبت می کردن! هر کدومشون با سابقه زیادی که در این راه داشتن، تجربیاتشون رو مخصلصانه به بقیه منتقل می کردن! یکی بود می گفت که دیگه انقدر دوست دختر ADD کرده که دیگه جا نداره! من در مورد تجربیاتم چیزی نگفتم!

7-      سپرده گذاری پول در بانک اصلا سودی نداره! ما اینکارو کردیم ضرر کردیم!

8-      یکی از فامیلهای پدرم جدیدا اومده بود خونه ما. قبلا کشاورز بوده ولی الان خیلی وضعش خوبه! ماشینش که اینو نشون می داد. البته حرف زدنش هم همینطور. می گفت به پسرش گفته بوده که اگه دانشگاه قبول بشه براش اپل می خره! پسرش هم نامردی نکرده و قبول نشده! خواستم بهش بگم یه اپل بهم بده، من به جاش قبول می شم!!

9-      خدمت می کردیم گیلانغرب! برف تا اینجای زانو. صدای زوزه گرگ مو به تن آدم سیخ می کرد. سرتو می آوردی بالا، 50 تا تیر از بغل گوشت رد می شد. ماهی یه بار برفارو آب می کردیم می رفتیم حموم! آب نبود که! یه حاجی داشتیم بچه بندرعباس، بهش می گفتیم سید. یادمه، تو اون گرما بچه ها از جان و دل برای انقلاب مایه می ذاشتن! قبل از عملیات کربلای 5 بود که تو اون گرمای کشنده بچه ها از تشنگی له له می زدن! همه دنبال آب می گشتن! یه دفعه دیدم یه کامیون داره می آد. داد زدم آب! همه میخ کوب شدن! دیدیم که روی کامیون تبلیغ کوکا کولا هست! کامیون رسید و به همه نوشابه کوکا کولا داد. بچه ها همگی با خلوص نیت هی مرگ بر آمریکا می گفتن و هی کوکا کولا می خوردن! خلوص نیت بود آقا! مثل الان نبود که! اینو برای بچه ها می گفتم و می خندیدیم!

10-   به فکرم زده که خودم اقدام کنم و مدرکم رو بگیرم! فکر نمی کنم کار سختی باشه! باید قبل از اینکه سال 2003 تموم بشه، این مدرک رو آماده کنم! بدبختی اینه که خدمتم 22 ژانویه 2004 تموم می شه! شانس داشتیم که بهمون می گفتن شانس علی!!

 

پنج شنبه 15 آبان

دیروز رفته بودم یه شرکت خصوصی برای کار. بیشتر کارشون تجارت الکترونیکی بود. مصاحبه کننده یه خانم بسیار زیبا و جوان بود که اطلاعات خوبی داشت و سئوالای خوبی پرسید. هی دوست داشتم بیشتر باهاش صحبت کنم و برا همین همش سئوال می پرسیدم. انگار که اون قرار بود مصاحبه بشه! خیلی هم با ادب بود! فکر می کنم بیش از حد کلاس گذاشتم و طوری حرف زدم که فکر کرد خیلی حالیمه! البته اگر قبول هم بکنن که اونجا کار کنم، نمی تونم برم. چون اونا نیروی تمام وقت می خوان و از طرفی خودم هم دارم جای دیگه استخدام می شم! ولی خیلی خوب می شد اگه می تونستم با اون خانم همکار بشم!!!

بعد از مصاحبه، با حامد رفتیم طرف منزل قبلیمون! موقعی که داشت اذان می گفت رسیدیم به اون کبابی سر چهارراه قدس! برای رفع گرسنگی کباب خوردیم و به محض اینکه یه لقمه خوردم، احساس کردم که انگار یه وزنه یه کیلویی افتاد تو شکمم! چون پول کباب رو داده بودم تا آخرش خوردم! البته خیلی هم خوشمزه بود. ولی بعد از اینکه اومدیم بیرون دلم درد گرفت! خیلی بدجور! تقریبا کل تهران رو دور زدیم. از ستارخان تا ونک، شریعتی، میرداماد، سعادت آباد و .... بعدش رفتیم خونه! باز هم مهمون داشتیم. حالم بد بود. گرفتم خوابیدم. مادر بزرگم یه کم نازم کرد و از اون دواهای من درآوردی بهم داد تا کمی بهتر شدم و گرفتم خوابیدم.

صبح زودتر بیدار شدم و با JOY چت کردم. دلم براش تنگ شده بود. راستی من دنبال چند نفر می گردم که گهگاهی باهاشون چت کنم! لیستم خالیه! فقط هم با JOY چت می کنم! هر کی مایله به ایمیلم پیغام بده!!

دیروز سه تا کتاب هم خریدم. تجارت الکترونیک در هزاره سوم، تجزیه و تحلیل سیستم ها (بتول ذاکری) و یه کتاب شعر به اسم آینه در آینه، برگزیده شعر هوشنگ ابتهاج به کوشش و انتخاب محمد علی شفیعی کدکنی.

 

بسترم

صدف خالی یک تنهایی است

و تو چون مروارید

گردن آویز کسان دگری ...

 

(ه. ا. سایه)

 

موفق باشید.

 

۱۳ آبان

از کار کردن خودم راضی نیستم. نمی دونم چرا طوری کار می کنم که رضایت خاطر ندارم. به ندرت چیز جدیدی یاد می گیرم و به ندرت شبها موقع خواب از کاری که در طول روز کرده ام راضی هستم!

یادم می آد بیش از سه سال پیش که شروع به کار کردم، یه آدم انرژیک و پرکار بودم! شروع کارم در شرکت صنام بود. دو هفته نگذشته بود که گفتن اخراجی! بهونه شون هم این بود که سربازی نرفتی! البته می دونستم که دلیل اصلی این بود که جای عده ای رو تنگ می کردم! رفتم تصفیه حساب کردم و داشتم خداحافظی می کردم که مدیر یکی از قسمتها که هم فامیلی خودم هم بود، تماس گرفت و ازم خواست که پیش اونا کار کنم. چون چیزی برای از دست دادن نداشتم، گفتم که شرایطی دارم که اگر برآورده بشه کار می کنم و گرنه نمی تونم کار کنم. شرایط از این قرار بود:

-          از یک نفر و تنها یک نفر دستور می گیرم! البته دستور نه، درخواست!!

-          کارم باید مشخص باشد و هر روز یک کار جدید و غیر مرتبط خواسته نشود.

-          اتاق، اینترنت، خط تلفن، کامپیوتر و ...

-          دریافت حقوق سر ماه

-          حقوق ساعتی می گیرم. یایه حقوق هم حداقل ... باشد.

-          و ....

 

با کمال تعجب دیدم که قبول کرد. یک هفته بعد همه خواسته هام برآورده شدن و شروع کردم به کار. انقدر با جدیت کار می کردم که شبها وقتی می رسیدم خونه، حال نداشتم شام بخورم. گاهی وقتها هم می موندم تا 9 شب و مدیرمون برام آژانس می گرفت، خودش هم باهام می اومد!! چند تا کار خیلی خوب انجام دادم که از جمله اونا می تونم اشاره کنم به برگزاری چند سمینار، پیاده سازی چند برنامه برای بخش تولید، ترجمه بعضی از دفترچه های راهنمای دستگاهها، برگزاری کلاسهای آموزشی و تهیه جزوات آموزشی و .... یادمه هر شب مهندس می اومد بهم می گفت بابا تو که هیچی بلد نیستی! یه جوری کار کن اقلا حقوقی که می گیری حلال باشه! یه سری برای اینکه کم نیارم در عرض یه هفته سه هزار صفحه کتاب خوندم تا یه کاری رو انجام بدم! با مهندس شوخی می کردیم، بهش زبان یاد می دادم، می رفتیم بیرون ناهار می خوردیم، هر روز جک می گفتیم. از دختر 5 ساله اش خواستگاری کردم و .... می گفت اگه لهجه ات رو عمل کنی دخترم رو می دم بهت!!

همیشه بهم می گفت خوب کار نمی کنی ولی موقع حقوق دادن یا مزایا، از همه بیشتر بهم می داد. همیشه ازم حمایت می کرد. یه بار هم مدیرش منو صدا کرد. فکر می کردم که می خواد توبیخ کنه ولی بهم گفت که مهندس فلانی خیلی از کارت تعریف می کنه! برای همین حقوقت رو اضافه می کنم و اتاق بغل دفتر خودم رو آماده می کنم که از این به بعد اونجا کار کنی! دیگه با رییس رفیق شدم و فتح بابی شد برای بسیاری از کارهای دیگه!

ولی امان از سربازی! وقتی مجبور شدم صنام رو ترک کنم و برم سربازی، دیگه حس و حال خودم رو از دست دادم! خیلی وقته که از کارم رضایت ندارم! چیزی یاد نمی گیرم. امروزم با فردام زیاد فرق نداره! خیلی دلم می خواد برگردم به دوران پرکاری. یه انگیزه می خوام! می خوام این هفته برم با مهندس صحبت کنم. مهندس بهم می گفت که اگه بخوای سربازیت رو می تونی اینجا بمونی! به خاطر بعضی مسائل قبول نکردم. اگر چه مهندس خیلی اصرار کرد. الان هم پشیمون نیستم. چیزی نمونده تموم شه! فقط سه ماه دیگه!

شما فکر می کنید چه چیزی می تونه به آدم انگیزه بده!؟ چی باعث می شه که آدم تسلیم نشه!؟ به شخصه تاثیر پذیری شدیدی از محیط اطراف دارم! همیشه می گم که اگر در یک گروه منظم و پرکار عضو باشم، حتما جزو پرکارترین و منظم ترین ها خواهم بود و اگر در یک گروه تنبل و بی نظم کار کنم، حتما جزو تنبل ترین ها و بی نظم ترین ها خواهم بود!

 

باد به جستجوی تو، دفتر من را ورق می زند

پاییز، هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد

با این همه

از منبر بلند باد

که بالا می رود

درختها چه زود به گریه می افتند

 

 

Frined & FriendShip

 

 

Fate chooses your relations, you choose your friends.

Jacques Delille (1738–1813), French poet and abbot.

 

Friends and good manners will carry you where money won't go.

Margaret Walker (1915– ), U.S. poet, novelist, and journalist.

 

Friends are God's apology for relations.

Hugh Kingsmill (1889–1949), British writer, critic, and anthologist.

 

Have no friends not equal to yourself.

Confucius (551 BC–479 BC), Chinese philosopher, administrator, and moralist.

 

He who has a thousand friends has not a friend to spare, and he who has one enemy will meet him everywhere.       

Ali ben Abi Taleb

 

I hate all that don't love me, and slight all that do.

George Farquhar (1678?–1707), Irish dramatist.

 

It's good, you know, when you got a woman who is a friend of your mind.

Toni Morrison (1931–), U.S. novelist.

 

The wicked can have only accomplices, the voluptuous have companions in debauchery, self-seekers have associates, the politic assemble the factions, the typical idler has connections, princes have courtiers. Only the virtuous have friends.

Voltaire (1694–1778), French writer and libertarian philosopher.

 

A bad neighbor is as great a misfortune as a good one is a great blessing.

Hesiod (lived 8th century BC), Greek poet.

 

A crowd is not company, and faces are but a gallery of pictures, and talk but a tinkling cymbal, where there is no love.

Francis Bacon (1561–1626), English philosopher, lawyer, and statesman.

 

A true bond of friendship is usually only possible between people of roughly equal status. This equality is demonstrated in many indirect ways, but it is reinforced in face-to-face encounters by a matching of the posture of relaxation or alertness.

Desmond John Morris (1928–), British biologist and writer.

 

Always, Sir, set a high value on spontaneous kindness. He whose inclination prompts him to cultivate your friendship of his own accord, will love you more than one whom you have been at pains to attach to you.

Samuel Johnson (1709–1784), British lexicographer and writer, May 1781.

 

Distance sometimes endears friendship, and absence sweeteneth it.

James Howell (1594?–1666), British writer, 1645-1655.

 

Friendship is unnecessary, like philosophy, like art.... It has no survival value; rather it is one of those things that give value to survival.

C. S. Lewis (1898–1963), Irish-born British novelist.

 

I count myself in nothing else so happy
as in a soul remembering my good friends.

William Shakespeare (1564–1616), English poet and playwright.

 

It redoubleth joys, and cutteth griefs in halves.

Francis Bacon (1561–1626), English philosopher, lawyer, and statesman.

 

Men seem to kick friendship around like a football, but it doesn't seem to crack. Women treat it as glass and it goes to pieces.

Attributed to: Anne Morrow Lindbergh (1906– ), U.S. writer.

 

 

 

Vocabulary:

 

Anthology: collection of different writers’ works

Moralist: somebody giving advice on moral standards

Slight: snub somebody; to treat somebody rudely, for example, by deliberately ignoring him or her

Wicked: very bad

Accomplice: somebody helping wrongdoer

Voluptuous: sensual

Debauchery: immoral behavior

Faction: dissenting minority within larger group

Idler: lazy person

Virtuous: with moral integrity

Cymbal: percussion instrument

Spontaneous: arising from internal cause

Cultivate: make cultured

Accord: harmony

 

1 – دارم کتاب "حاجی آقا" نوشته صادق هدایت رو می خونم! چه حقایق تلخی توش داره!

2 – همون طور که حدس می زدم، به طور محترمانه از شرکت اخراج شدم! بیش از ده روز بود که شرکت نرفته بودم و دلیلی نداشت فکر کنم که اخراج نخواهم شد.

3- از اونجا اخراج نشده، یه جای دیگه کار پیدا کردم. البته چون دولتیة یه مقدار از این گزینش بازی ها و ... داره که باید انجام بدم. شاید هم اصلا اونجا نرم! تقریبا می شه گفت که از کار دولتی فراری ام. یه جای دیگه هم هست که بدون اینکه خودم بدونم داشته بهم حقوق می داده! حدود 6 ماهی می شه که اینکارو می کنه و چند هفته پیش رفتم فرم پر کردم! تمام کارهایی که برای هر کسی ممکن بود 2 سال طول بکشه، به خاطر اشاره رییس در 2 ساعت انجام شد. بهم گفتن که هر موقع خواستم می تونم برم کارم رو شروع کنم!

4- بعد از سوختن سیم کارت موبایلم، کامپیوترم هم به هوا رفت. دیروز کامپیوتر رو روشن کردم، بعد از 10 ثانیه صدای تق بلندی به همراه دود بلند شد!

5- کلی انرژی دارم. هیچ کدوم از این اتفاقا نتونسته تغییری در روحیاتم ایجاد کنه، فقط یه کم لاغرتر شدم. خودم احساس می کنم که صورتم لاغر شده، چون وقتی عینک می زنم، عینک سر می خوره می آد پایین. هر چقدر هم فشارش می دم و پیچاش رو سفت می کنم و دسته هاش رو به هم نزدیکتر می کنم باز فایده نداره!

6- پنج شنبه نیروی انتظامی ما رو دعوت کرده بود به افطاری. ما خودمون مهمون داشتیم و نتونستم برم! ولی می گن که از پیشگامان IT در ناجا توسط سردار قالیباف قدردانی شده. وقتی لیست افرادی رو که مورد قدردانی قرار گرفته بودن دیدم، متاسف شدم. کسی که نمی دونه IT  رو با سالاد می خورن یا نوشابه، جایزه گرفته! یه خواننده هم دعوت شده بود که بخونه!

7- سایت کامپیوتر موسسه دیگه داره افراد جدید می آره! ماها دیگه پیر پاتالهای اینجا حساب می شیم. منتظرم ماه رمضان تموم بشه!

8- روزنامه شرق مطالبی نوشته بود در مورد قرصهای Extacy و همچنین کورتاژ در دهه هفتاد و هشتاد. مطلب عجیب و جالبی بود برام. شماره امروز روزنامه شرق رو بخونید.

9- جشن هالوین امشب در بسیاری از نقاط دنیا برگزار می شه! ما که از این جشنها خبری نداریم. امیدوارم به همه کسانی که امروز رو جشن می گیرن، خوش بگذره. از تمام جشنهای اروپایی و آمریکایی تنها جشن روز والنتین رو دوست دارم. البته، قابل عرض این که همیشه این روز رو به تنهایی جشن گرفته ام! خودم یه هدیه برای خودم می خرم!! امیدوارم امسال در روز والنتین ایران نباشم. اینجوری راحت ترم. البته احتمالش در حد صفره!!

10- یکی از همکاران ما تو شرکت قبلی که البته جدیدا به جمع همکارای ما اضافه شده، خیلی به چشمم آشنا می اومد. دیروز باهاش صحبت کردم و فهمیدم که خواهر یکی از دوستامه!

11- یه خاطره از دوران دانشگاه! چند سال پیش که مسابقات جهانی کشتی برگزار می شد و ایران خیلی امید به قهرمانی داشت، در خوابگاه بودم. اتاق ما تو یکی از این بلوک های قدیمی ساز بود و بچه های سالهای پایین تر و تعدادی از بچه های ورودی ما در بلوک سه طبقه نوساز در طبقه سوم سکونت داشتن. تو یکی از این اتاقا چند تا از دوستان اهل ورزش و طرفدار تکواندو بودند که البته از مجموع 5 نفر حاضر در اون اتاق، اقلا 4 نفرشون جزو خرخوانهای رشته ما بودند. هر شب سر می زدم بهشون و یه خبر غلط درباره فوتبال و کشتی یا تکواندو بهشون می دادم و سرکارشون می ذاشتم. شب مسابقه نهایی بین علیرضا حیدری و الدار کورتانیدزه بود که همه فکر می کردن حیدری قهرمان می شه! مسابقه رو با ولع تمام تماشا کردم و باخت فجیع علیرضا حیدری رو دیدم و بلافاصله رفتم پیش بچه ها و خبر دادم. اونا هم باورشون نشد و فکر کردن که دوباره می خوام سرکارشون بذارم. از قبل طناب آماده کرده بودن! سریع 4 نفر ریختن رو سرم و دست و پام رو گرفتن و محکم با طناب بستن! بعدش برداشتن تو خوابگاه دور زدن و انقدر گردوندن که دیگه دست و پام کبود شد! نگهبان خوابگاه هم تا اومد اعتراض کنه، بهش گفتن که دزدی کرده! اون هم چیزی نگفت. بعد از یه ساعت اینور و اونور کردن، آخرش منو بردن انداختن تو اتاق و رفتن! خوب شد سعید و حسن بودن و کمکم کردن تا دست و پام باز بشه! نیم ساعت طول کشید گره ها رو باز کنن! یادش بخیر!! از اون جمع که این بلا رو سرم آوردن زیاد خبر ندارم. گاهی وقتها می اومدن می رفتیم بیرون و خاطره هامون رو زنده می کردیم. اشکان الان تو ایران خودرو کار می کنه و با یکی از دخترای هم ورودیمون ازدواج کرد. آخرش هم نفهمیدم کدوم دختر رو می گه. اسماعیل فوق لیسانس قدرت تربیت مدرس قبول شد. محمد رفت مخابرات استخدام شد و خونه خرید. حسین رفت سربازی. علیرضا رفت صاایران استخدام شد. من هم که می بینید چی شدم!!

 

بشر آنقدر که از مرگ می ترسد، از نیستی نمی ترسد و برای بقای وجود خودش است که متوجه عوالم معنوی و شئونات اجتماعی شده است. کسانی هستند که به امید زندگی ابدی با رضا و رغبت مرگ را استقبال می کنند.

حاجی آقا – صادق هدایت

پنج شنبه 8/8/82

امروز بالاخره بیمارمون مرخص شد. قبل از اینکه از بیمارستان تصفیه حساب کنم، سیم کارت موبایلم سوخت و پیگیری کارها خیلی سخت شد. قرار بود زنگ بزنم که پسر خاله ام گوسفند قربونی بخره، داداشم ماشین بیاره و ... که زنگ زدن به هر کدومشون با مشکل روبرو شد. البته وایسادن تو صف تلفن بیمارستان هم بد نبود!

بعد از اینکه به بیمار صبحونه دادم و آماده اش کردم، رفتم دنبال تصفیه حسابها و پیگیری امور مربوط به تایید عمل جراحی برای بیمه و کارهای دیگه که حدودا تا ظهر طول کشید. بعد رفتم مخابرات تا سیم کارت موبایل رو عوض کنم که گفتن باید شنبه مراجعه کنم.

برگشتم بیمارستان. کلی ناراحت بودم از اینکه موبایل از کار افتاد. دو تا از دوستام قرار بود زنگ بزنن تا ببینمشون. دو تاشون هم دختر بودن! این درد عظیم رو کی می خواد تحمل کنه!؟

حالا از بیمارستان و مریض های دیگه اش بگم! تو اتاقی که مریض ما بستری بود، سه نفر دیگه هم بستری بودن. دو تاشون ترک بودن و یکیشون فارس و معتاد بود. هیچ کدوم همراه نداشتن و من یا داداشم که شب همراه مریضمون می موندیم، کارای اونا رو هم انجام می دادیم. اون معتاده اسمش سید بود. وضعش خراب بود. سر سیگار که باهاش درگیر شده بودم، کلی ناراحت شده بود و هر موقع می رفتم اونجا به زور سوار ویلچر می شد و می رفت بیرون سیگارمی کشید. البته خودم کمکش می کردم که سوار ویلچر بشه. معمولا هم هیچ کس نمی اومد ملاقاتش و هر وقت فامیلای ما می اومدن ملاقات، یه سری هم به اون می زدن تا خوشحال بشه. هر روز با دیدن ملاقاتی های مریض ما گریه می کرد.

یکی دیگه از مریضا یه آقای 50 ساله بود که بعد از عمری زندگی با زن اولش رفته بود با یه دختر جوون ازدواج کرده بود. وقتی زن اولش با بچه هاش می اومد ملاقات، کلی بهش می رسید ولی زن دومش فقط می اومد وای می ایستاد. همه کسایی که تو اون اتاق بودن کلی نصیحتش می کردن که ازدواج دومش اشتباه بوده ولی بعد از کلی صیحت و ... آقاها یه حرفی می زد که نشون می داد عمرا بتونه زن دومش رو بی خیال بشه در حالیکه قول می داد این کارو بکنه!

این آقا خیلی هم باحال و با مزه بود. یه بار داد و هوار کرد که خانم پرستار بدو بیا! پرستار زود خودشو رسوند و گفت چی می خوای! اون هم با لهجه ترکی گفت بیا سر منو ببر! همه خندیدیم و پرستار بیچاره حالش گرفته شد! از این تیکه ها خیلی تکرار می کرد. زودتر از همه هم مرخص شد.

یکی دیگه بود که جوونیهاش رو تو کشورهای آسیای شرقی گذرونده بود. با زبان ژاپنی آشنایی خوبی داشت و به علت درگیری با چند تا معتاد کارش به بیمارستان کشیده شده بود. همش می نشست در مورد ژاپن و اتفاقایی که براش افتاده بود حرف می زد. کلی هم از من تعریف می کرد. ولی حیف که دخترش سنش خیلی کم بود! این هم زود مرخص شد ولی شماره تلفن و آدرس داد که بهش سر بزنم.

اولی که مرخص شد، جاش یه پیرمردی آوردن که از تبریز اومده بود تهران و اینجا تصادف کرده بود. کس و کاری نداشت و تنها بود. من و داداشم تا موقعی که اونجا بودیم کارای اون رو هم انجام می دادیم. اولش که اومده بود فکر می کرد فوقش یه روز می مونه و می ره ولی وقتی فهمید فعلا موندنیه ناراحت شد. سعی می کردم طوری رفتار کنم که احساس قربت نکنه. موقعی که داشتیم می اومدیم، کلی دعا کرد و تشکر و گریه. می گفت خدا هیچ کس رو بی کس و کار نکنه!

تو اتاقهای دیگه چند نفری بودن که همیشه می دیدمشون. یه دختر خانم خوشگل بود که مادرش عمل شده بود و همیشه پیشش می موند. خیلی هم دختر مودب و خوبی بود و البته پرکار. هر وقت از جلوی اتاق ما رد می شد یه نگاهی می انداخت و می رفت! روز آخر باهاش سلام و علیک کردم و برای مادرش آرزوی شفای عاجل. یه جورایی دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم، وقت نشد.

از پرستارا هم یه ویلچر گرفتم. البته هر کارتی به عنوان ضمانت می دادم قبول نمی کردن. فقط شناسنامه ام رو قبول کردن! موقعی که شناسنامه رو دادم بهشون گفتم که حق ندارن صفحه دومش رو نیگاه کنن!!! ولی وقتی برگشتم ویلچر رو تحویل بدم، یکی از پرستارا هر چی گشت شناسنامه رو پیدا نکرد. آخرش معلوم شد که شناسنامه بنده به جای اینکه تو کشو باشه تو پاویون خانمها دست به دست می شده!!

یکی از پرستارا هم بود که خوشگلتر از همه بود. ولی من احساس می کردم که خودش رو می گیره. برای اینکه دچار خود کم بزرگ بینی نشه!!!، اصلا باهاش حرف نمی زدم و حتی وقتی کسی نبود جوابم رو بده، از اون سئوال نمی پرسیدم.

وقتی اومدم بیرون 4 بسته سیگار خریدم و به همراه مقداری پول نقد دادم به دو تا از مریضایی که تو اتاق ما بودن! البته هیچوقت دوست ندارم برای کسی سیگار بخرم ولی این بار به توصیه مریضمون این کارو کردم. فکر می کنم خوشحال شدن!

ماجراهای اومدن به خونه هم جالبه. تا رسیدیم، پسر خاله ام گوسفند رو قربونی کرد و مادر بزرگم یه پیراهن آتیش زد و گرفت جلوی مریض و گفت که به آتیش نگاه کنه. بعدش یه تخم مرغ دور سرش گردوند و کوبید زمین. نشستم بالا سر گوسفند و به جدا کردن پوستش و تیکه تیکه کردنش نگاه کردم.

شب هم روضه خونی داشتیم و افطار. خاله ها و دختر خاله ها و ... همه اومده بودن برای کمک. شام آبگوشت بود. خیلی هم خوشمزه بود.

شب از مادربزرگم پرسیدم که فلسفه تخم مرغ شکوندن و پیراهن آتیش زدن چیه! می گفت که پیراهن رو برای این آتیش می زنن که ترس آدم بریزه. تخم مرغ رو هم برای این می شکونن که چشم بدنظر در بیاد. همین الان هم مادرم اومد یه تخم مرغ بالا سر من گردوند و تو کوچه کوبید زمین! پس مطمئن باشید که دیگه کسی نمی تونه منو نظر بزنه!

موفق باشید.

 

 

جمعه دوم آبان

از روز سه شنبه تا حالا، جمعا 12 ساعت تو خونه بودم! همش تو بیمارستان بودم. شدیدترین فشار روحی بهم وارد شد و درسهای زیادی یاد گرفتم. از ظهر سه شنبه  که  به حکم سرنوشت نرفته بودم خدمت تا ظهر روز پنج شنبه که بالاخره عمل انجام شد، شدیدا زیر فشار بودم. نباید گریه می کردم و باید طوری رفتار می کردم که باعث تضعیف روحیه خواهرهام نمی شدم! ولی همون شب اول، وقتی تمام تلاشهام بی هدف و بی نتیجه شد، با دیدن وضعیت بیمار، تنها کاری که می تونستم بکنم گریه کردن بود، اون هم تو خفا! از ساعت 5/1 ظهر تا 15/5 عصر که عمل تموم شد، فکر می کنم کلی وزن کم کردم. داشتم کتاب کوه پنجم رو می خوندم که به عمل فکر نکنم ولی نمی شد. وقتی تونستم لبخند بزنم که مطمئن شدم که عمل موفقیت آمیز بوده!

از تمام مسئولین بیمارستان فیروزآبادی شهر ری، بیمارستان هفت تیر شهر ری و بیمارستان میلاد گله دارم. تنها وظیفه خودم می دونم از تلاش و همکاری دکتر فرهاد پورآزادی از بیمارستان میلاد کمال تشکر رو داشته باشم و از آقای دکتر مردانی( مسئول اورژانس)، خانم گرشاسبی و ... گله مند باشم. البته خانم گرشاسبی که سوپروایزر بودن در بعضی جاها کمک کردن که جای تشکر داره! بیمارستان مسخره فیروزآبادی شهر ری هم که گندش بزنه! انقدر شاکی شدم که تمام مسئولین اونجا رو از داد و هوارهای خودم بی نصیب نذاشتم.

در بیمارستانهایی که مربوط به تامین اجتماعی می شه، تنها چیزی که ارزش نداره جون آدمهاست! مریض ما در حال مرگه و طرف می گه که باید 16 آذر ماه برای سی تی اسکن بیایید. دکتر هم می گه که تا سی تی اسکن نباشه عمل نمی کنم! بگذریم! حدیث آشنایی است!

انقدر از دست خدا شاکی بودم که حتی نماز هم نمی خوندم! ولی الان خوشحالم که مشکل حل شد و بیمار داره رو به بهبودی می ره! شاید هم حکمتی بوده! کار خداست دیگه!

چند روزی هست که سرکار نمی رم و خدمت هم که اصلا خبری ندارم! احتمالا این هفته مجبورم تو بیمارستان باشم! تو بیمارستان کتاب می خونم و وقت تلف می کنم! دیروز یه اتفاق جالب افتاد! یکی از پرستارها به من گفت که من شما رو قبلا دیدم! من هم گفتم که اتفاقا من هم شما رو قبلا جایی ندیدم! احتمالا یکی دیگه شما رو قبلا جایی دیده! کلی خندیدیم! تازه مامانم می گفت که این پرستاره دختر خوبی به نظر می رسه!!! نمی دونم چرا همش سر تخت بیمار ماست!؟

نکته جالب اینکه تو این بیمارستان سیگار می کشن! وقتی که رفتم دیدم دود سیگار همه جا هست! به پرستار گفتم و پرستار گفت که بابا جون تو مثل اینکه از خارج اومدی ها! اینجا تریاک هم می کشن! تصمیم گرفتم خودم مشکل رو حل کنم! یکی که سیگارش رو روشن کرد بهش گفتم خاموش کنه! برگشت گفت که چهار ماهه اینجاست و از این خبرا نبوده! بهش گفتم اگه صد سال هم اینجا باشی دلیل نمی شه که مزاحم مردم بشی. جر و بحث شروع شد و بهش فهموندم که حتی اگه خدا هم بخواد سیگار بکشه نمی ذارم! و مجبور شد تختش رو عوض کنه! بهش گفتم جای دیگه هم اگه سیگار بکشه، نباید بوش به دماغ من برسه!

فعلا که امشب خونه هستم تا استراحت کنم. خدا نعمت سلامتی رو از کسی نگیره. الان می فهمم که بزرگترین نعمت سلامتی است.

 

دوشنبه 5 آبان

 

ترس تا زمانی وجود دارد که "گریز ناپذیر" از راه برسد. آن وقت دیگر نباید نیروی خود را صرف ترس کنیم.

چیزهایی هست که خدایان می خواهند ما آنها را تجربه کنیم.

یک بچه همواره می تواند سه چیز به یک آدم بزرگ بیاموزد: شاد بودن بدون دلیل، دائم به کاری مشغول بودن و تقاضا کردن آنچه با تمام وجود می خواهد.

آدم های شجاع همیشه لجبازند.

سرنوشت را باید انتخاب کرد نه اینکه پذیرفت!!

(کوه پنجم – پائولو کوییلو)

 

سه روز دیگه گذشت. مشکلاتی که در مورد پروژه وجود داشت، تقریبا حل شد. با JOY هم صحبت کردم. می خواست بره Tulsa و منو با زنداداشش آشنا کرد. زنداداشش Becky خیلی زن خوبیه و بهم قول داده که یک دوست دختر خوب آمریکایی برام پیدا کنه!!! می گفت یه دختر تو فامیلاشون دارن که خیلی شبیه نیکول کیدمنه! کلی باهاشون شوخی کردم و ازشون قول گرفتم که به هر طریقی منو به آمریکا برسونن! اگر این سه ماه خدمت باقی مونده مشکل ساز نشه، به امید خدا همه مشکلات رو حل می کنم. فعلا تنها مانع جلوی من همین خدمته که تا تموم نشه نمی تونم از دانشگاه مدرکم رو بگیرم!

تو این دو سه روزه هم بیشتر دنبال کارهای بیمه و تصفیه حساب چیزهایی که خریده بودم و ... بودم. تو بیمارستان با یه پسر 19 ساله آشنا شدم که می گه دو ساله داره کار می کنه و کل پولی که جمع کرده حدود 2 میلیون تومان بوده که 750 هزار تومان برای خانواده اش فرستاده و بقیه اش رو هم برای داداشش تو بیمارستان خرج کرده! می گفت حدود 800 هزار تومان پلاتین خریده و حدود 500 هزار تومان هم باید خرج بیمارستان رو بده! آم نمی دونه باید به چی اعتراض کنه! به عدالت خدا؟ به بخت بد؟ به بی عرضگی خودش؟ یا به چی!؟

قبل از اینکه عمل انجام بشه، شنیدم که خرج عمل حدودا 15 میلیون تومان می شه! از طرفی با هر ناله مریض دلم خون می شد. بیمارستانهای تامین اجتماعی که انگار نه انگار! زنگ زدم به چند تا بیمارستان خصوصی و در مورد هزینه ها پرسیدم! سرسام آور بود و چاره ای نداشتم. وقتی رفتم بیمارستان میلاد تمام بیمارستان رو زیر و رو کردم. از تمام ابزارهایی که می تونستم استفاده کردم و تا ساعت 11 صبح تونستم موافقت دکتر برای عمل در بعد از ظهر بگیرم ولی نتونستم تخت پیدا کنم. بیمار در حال مرگه و بهت می گن که 4 ماه دیگه می تونیم بهت تخت بدیم! تا ساعت 5/2 بعد از ظهر هم تونستم موافقت لازم برای تخت رو بگیرم ولی تخت وقتی آماده شد که دیگه لازم نداشتم!

یاد گرفتم که تو ایران هر کاری یا با پول انجام می شه و یا با پارتی! با زبون خوش هم کار به جایی نمی بری. حامد که داشت داد می زد فقط! ولی اون هم نتیجه نگرفت! من بعضی جاها به این خاطر کار از پیش بردم که الکی گفتم تو ریاست جمهوری کار می کنم!

 

 موفق باشید.