JUSQU'À LA FLEUR DU NÉANT

می رفتیم، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه !
راهی بود از ما تا گل هیچ .
مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست.
می خواندیم : "بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدایی به کویر."
می رفتیم، خاک از ما می ترسید، و زمان بر سر ما می بارید.
خندیدیم: ورطه پرید از خواب ، و نهان ها آوایی افشاندند.
ما خاموش ، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.
بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و زمین ها پر خواب.
خوابیدیم. می گویند: دستی در خوابی گل می چید.

Nous marchions ensemble
Hauts étaient les arbres
Noir l'espace de la vue
Et longue la route qui menait vers la fleur du Néant
Une mort dans le flanc des montagnes
Un nuage sur la crête des hauteurs
Et les oiseaux au bord de la vie
Et nous chantions
"Sans toi je suis une porte ouverte au-dehors
Un regard que limitent les rivages
Et une voix perdue dans le désert
Nous marchions ensemble
La terre s'effrayait à nos pas
Et le temps nous trempait de ses pluies
Nous rîmes et soudain
Les abîmes s'éveillèrent de leur lourd sommeil
Et les fonds insondables firent entendre leurs cris
Nous silencieux, le désert tout œil, et l'horizon: un fil de regard
Nous nous assîmes: tes yeux pleins de lointains
Ma main pleine de solitude, et la terre pleine de sommeil
Nous dormîmes. Et on raconte que, dans un songs
Une main cueillait une fleur

دل گرفتگی

bende insanim, istiyur canim!

kayniyur kanim, istiyur canim!

 

دلم بدجوری گرفته. بیش از همیشه احساس تنهایی می کنم و فکر می کنم که باید کتاب دکتر برنز رو دوباره بخونم. پیارسال یه چنین احساسی داشتم. از همه بریدم و به خودم یاد دادم که تنها باشم. یاد گرفتم که قوی باشم و نذارم کسی بهم نفوذ کنه! همیشه احساس می کنم که هزینه ای که باید برای تنها نبودن بپردازم، متناسب با چیزی که به دست می آرم نیست و در نتیجه هیچ وقت تمایلی برای پرداخت این هزینه ندارم. یه دوست خوب تو محیط چت گیر آورده بودم که بهم فرانسوی یاد می داد ولی دیگه نمی تونم باهاش چت کنم. کلا دیگه ترجیح می دم چت نکنم. دوستای چتی که قبلا نام برده بودم، یکی یکی رفتن! سوگند رفت دنبال زندگیش، سپیده (همون دختر هلندی) که دو سالی ازش بی خبر بودم، برگشت و دوباره رفت. فرحناز که بیش از همه بهش وابسته شده بودم، دیگه نتونست تحملم کنه و رفت. من هیچ کدوم از این دوستام رو ندیدم ولی همیشه سعی کردم یه دوست خوب براشون باشم. فقط تنها چیزی که به دست آوردم این بود که بالاخره با سانی حرف زدم. وقتی خوب فکر می کنم می بینم که باید بهش حق بدم. یه دختر مسیحی با تفکرات کاملا متفاوت مسلما نمی تونه با من باشه. از تمام این دوستان چیزای زیادی یاد گرفتم. اعتقاد دارم که به طور غریضی رابطه ای که هیچ فایده ای برام نداشته باشه رو هیچوقت ادامه نمی دم. پس اگه این رابطه ها انقدر طولانی مدت ادامه داشته و من حتی این دوستانم رو ندیدم، حتما فایده ای برام داشتن که این رابطه ها رو حفظ کردم. تو هیچ کدوم از این رابطه ها محبت گدایی نکردم. از بچگی به جوانی رسیدم. بزرگ شدم و چیزهایی یاد گرفتم که شاید برای یاد گرفتنشون تو اجتماع مجبور می شدم هزینه های بیشتری بپردازم. از همه این دوستان ممنونم. به قول یکی از این دوستان: "سی سالگی تو دیدن داره! اون موقع یه مرد کامل می شی!" خودم هم همین اعتقاد رو دارم. تو سی سالگی یه مردی می شم که برای خیلی ها ارزش پیدا می کنم.  

از اینکه می بینم همه به چشم یه ابزار بهم نگاه می کنن، احساس بدی دارم. بیشتر از همیشه احساس F1 بودن می کنم! نمی خوام غرور خودم رو با پاسخ به سئوالهای مختلف این و اون ارضا کنم! وقتی به هم سن و سالهام نگاه می کنم می بینم که واقعا راحت تر از من زندگی می کنن. اقلا به اندازه من فکر نمی کنن. بیخودی زندگی رو برای خودم سخت گرفتم. همیشه به دیگران حسی رو منتقل می کنم که نمی خوام! دلم می خواد دوست داشته بشم ولی هنوز بلد نیستم دوست داشته باشم! غرورم رو تو دوست داشتنهام دخالت می دم و معمولا باعث رنجش دوستان می شم. دارم می بینم که حتی دوستای پسرم هم ازم می ترسن یا نمی تونن رفتارم رو پیش بینی کنن! بهترین دوستم (حسن) با محافظه کاری تمام باهام برخورد می کنه و این محافظه کاری از وقتی زن گرفته بیشتر شده! سعید فقط وقتی زنگ می زنه که چیزی لازم داره! حامد که بزرگترین کارها رو با هم انجام دادیم، با هم دعوا کردیم، فحش دادیم، از هم متنفر شدیم و باز هم دوست موندیم، تو دنیایی سیر می کنه که من توش نیستم! داره تمرین می کنه! دیگه معنای دوستی رو نمی دونم. برادرم باهام دوست نیست! عمو و زن عمو، مادربزرگ و ... هیچ دوستی ندارم. تنها کسانی که احساس می کنم نمی خوان ازم سوء استفاده کنن، خواهرام هستن. از بازیچه شدن می ترسم. دلم می خواد تو قلب یکی باشم. کاش می شد کسی رو به اندازه خواهرهام دوست داشته باشم.

دیگه همه رو ول کردم. خودم موندم و خودم! باید از اینجا دل بکنم و برم به دوردورها! به قول زینب، خواننده ترک، Gidiyurum Ozaklara!

 

Cekilmez oldu simdi sensiz yasamak

Seni beklemek, boyle Caresiz kalmak

Ne zor inanmak, ne kadar sor tatlanmak

bitip tukanmazdim vera agliyurum!

 

بانک مسکن

-          بالاخره یه حساب پس انداز مسکن باز کردم و شش میلیون تومن ناقابل ریختم که وام ۱۸ میلیونی بگیرم!

-          سود سپرده گذاری در بانکهای خصوصی هم کاهش چشم گیری داشته و اصلا دیگه به صرفه نیست که پولتو بذاری تو بانک. چند روزی هست که شدیدا دنبال یه راه سود آور می گردم تا پولم سود آوری بیشتری داشته باشه. اگه روشی سراغ دارید، منو مطلع کنید لطفا!

-          امروز یه بسته از آمریکا رسید که ظاهرا مال حسنه و از طرف جوی فرستاده شده. جالب تر اینکه از توش یه سی دی برداشتن و رو بسته نوشتن که سی دی غیر مجاز بوده! آخر پر رویی همین جاست! خودم هم منتظرم تا بسته دومی که جوی قول داده برسه! همین الان که داشتم می نوشتم، بسته خودم هم رسید. از این بسته هم یه سی دی برداشتن و نوشتن که غیر مجاز بوده! موندم فیلم پنگوئن ها کجاش غیر مجازه!! البته یه MP3 پلیر برام فرستاده و پر کرده از آهنگهای مورد علاقه خودش! فکر کنم جوی تا حالا از همه بیشتر واسم هدیه خریده!

-          دوشنبه و سه شنبه هفته پیش شمال بودم. رفتیم مرکز دیتا مخابرات مازندران و به مدیران شبکه های شهرستانها که اونجا جمع شده بودن، آموزش های مربوط به نرم افزار رو ارائه دادم. جلسه تا ظهر طول کشید و بعدش که اومدم بیرون بلافاصله برگشتم تهران. هوای شمال واقعا عالی بود و حال می داد بمونم ولی کار زیاد داشتم.

-          همون روز از شیراز زنگ زدن و دعوتم کردن که در یه سمینار امنیتی که در روز دهم اردیبهشت برگزار می شه، به عنوان سخنران حضور داشته باشم! اردیبهشت شیراز خیلی تعریف داره و دوست دارم که برم. الان دارم روی یه مطلبی کار می کنم تا برای سمینار آماده بشه. کار گله ولی ارزش داره! 

-          پریروز موقع غروب با عباس و امیر رفتیم حرم عبدالعظیم. البته رفتیم پشت حرم و نشستیم حرف زدیم. عباس امروز سرباز می شه و به بهانه خداحافظی ازش یه بستنی گرفتیم.

-          دیشب تا رسیدم خونه دیدم همه هستن! عمو و زن عمو و داداشم دارن در مورد طرحهای اقتصادیشون با پدرم صحبت می کنن! رفته بودم خونه خاله تا فوتبال رو با پسرخاله ها ببینم! تنها حرفی که زدم این بود که واقعا باعث خوشحالیمه که بعد از این همه وقت یه بار شده که ما دور هم جمع شدیم و داریم از طرحهای اقتصادی حرف می زنیم! این یعنی که یه کم تغییر کردیم! کلی حرف زدن ولی فعلا که از توش چیزی در نیومده!

-          قهرمانی استقلال رو هم به طرفدارانش تبریک می گم و از این بابت خوشحالم. با اینکه دوست داشتم پاس قهرمان بشه ولی باز خوشحالم. امیدوارم سال دیگه تو آسیا آبرو داری کنه! گر چه سخته!

بی سوادی

-          بی سوادی انقدر بهم فشار آورده که دیگه طاقتم تموم شده! امروز صبح با ولع تمام نشستم به تمام آموزشگاههایی که تبلیغ کرده بودن زنگ زدم و لیست کلاسها و قیمتهاشون رو در آوردم. دیشب هم یک ساعت نشستم و زمان حال و گذشته و آینده فرانسوی رو خوندم. از اول اردیبهشت می رم سر کلاس CCNP و یه سری کارهای مالی هم می کنم. دوشنبه صبح تو این کلاس ثبت نام می کنم. کارهای مالی هم اولینش اینه که یه حساب تو بانک مسکن باز می کنم. چقدر احمق بودم که از پیارسال این کارو نکردم! اگه اون موقع حساب باز کرده بودم، الان خونه داشتم! تو ایران خودرو هم تو قضیه پیش فروش ماشینها ثبت نام می کنم. همین دوشنبه! گور پدر درک!

-          کامپیوترم هشتپلکو شده و فعلا نمی تونم روشنش کنم. برای نوشتن برنامه ای که به حمید قول داده بودم، مجبور شدم برم خونه محمد و دات نت و SQL نصب کنم. قسمتی از برنامه رو اونجا نوشتم و برگشتم خونه! اگه حال داشته باشم، امشب باید دو تا هاردم رو فرمت کنم و از اول ویندوز نصب کنم. البته اگه هارد با مشکلات سخت افزاری روبرو نشده باشه که امیدوارم نشده باشه!

-          پدرم و برادرم ظاهرا هفته آینده می رن کربلا. دیروز داشتن هزینه ها رو حساب می کردن و لیست کسانی که باید دعوت کنن رو می نوشتن! همه داشتن نظر می دادن و وقتی من اومدم نظر بدم، پدرم ناراحت شد! البته پدرم فکر کرد که چون من می خوام پول خرج کنم، می خوام نظر خودمو تحمیل کنم! برای همین گفتم که نه پول خرج می کنم و نه حرف می زنم!! آخرش که حساب کتاباشون تموم شد، داشتم فرانسه می خوندم که اومدن بهم گفتن باید فلان قدر خرج کنی! منم گفتم زمانی پول خرج می کنم که به حرفم گوش بدید! وظیفه من فقط خریدن قربونیه که می خرم! بقیه اش با خودتونه و به من ربطی نداره! آدم هر چی بیشتر فداکاری می کنه می بینه که بیشتر رفته تو پاچش!

کار خارج از کشور

باز هم آقای نورایی تماس گرفت و گفت که دنبال نیرویی می گرده که در زمینه برنامه نویسی دات نت،‌ امنیت شبکه و نرم افزارهای آنتی ویروس کار کرده باشه و مسلط به زبان انگلیسی باشه! خیلی دلم می خواد برم اونجا کار کنم ولی باز هم هنوز نمی تونم با خودم کنار بیام. از یه طرف مهندس و از طرف دیگه خانواده ام!‌ کاش می شد یه جوری از ایران برم! اینجا دارم حیف می شم! مثل اینکه زیادی خودمو تحویل گرفتم!

شمال

-          یکشنبه برای آموزش مدیران مخابرات، رفتم شمال. جلسه به درازا کشید و البته بعد از جلسه هم مجبور شدم به پرسنل شرکت آموزش بدم که حدودا تا ساعت 9 شب طول کشید. ناهار رو ساعت 5 خوردم! ادامه جلسه و جلسه عملی موند برای روز دوشنبه که تا ساعت 11 طول کشید. خیلی دوست داشتم برم مریم دخترخاله رو ببینم. مادرم هم زیاد سفارش کرده بود که حتما بهش سر بزنم. خود مریم هم می گه اگه بیای، پیش فامیلهای شوهرم سربلند می شم! خلاصه رفتم آمل ولی انقدر وقت نداشتم که سری بهش بزنم. ساعت 2 هم برگشتم تهران!

-          چون شمال بودم، امتحان پایان ترم فرانسه رو نرسیدم! زنگ زدم به بچه ها تا زمان امتحان رو عوض کنند. امتحان امروز برگزار می شه!

-          امروز ساعت 2 با یه موسسه کاریابی قرار دارم. ظاهرا می تونن یه کار برام در کانادا یا استرالیا درست کنن! می رم ببینم، شاید فرجی شد!

-          دیروز با آقای پائولو کاستروچی جلسه داشتم! فکر نمی کردم جلسه انقدر حرفه ای باشه. اولا چون به زبان انگلیسی برگزار شد و چون که یه خانم هم تو جلسه بود، اول جلسه کلی عرق ریختم!! ولی یواش یواش به خودم اومدم و جلسه رو اداره کردم! فقط رفته بودم در مورد فعالیتهای شرکت حرف بزنم ولی بحث به جاهای دیگه کشید و حتی ساختار شبکه خودشون رو برام توضیح داد و قرار شد که جلسات بیشتری رو برگزار کنیم. شماره موبایلش رو گرفتم که شاید بعدها به دردم خورد!

-          دیروز غروب حسن بهم زنگ زد و گفت که خانم سعادت برای شیرینی فارغ التحصیلیش همه همکاران گذشته رو دعوت کرده. با حسن قرار گذاشتم و با هم رفتیم رستوران بانی چاو تو خیابان میرداماد. خانم سعادت گیر داده بود که تو هم باید شیرینی بدی! شیرینی گواهینامه و چیزهای دیگه! فعلا که با خودشون قرار گذاشتن دفعه بعد از من شیرینی بگیرن!

-          دیروز بالاخره پولی رو که یک سال دنبالش بودم گرفتم. گر چه مبلغش زیاد نیست ولی یه حس خوبی بهم دست داد. یه پول مرده بود که گیرم اومد! این خانم فلاحی هم گیر داده به ما که بهم کامپیوتر یاد بده! فکر کرده من بیکارم! با حمید هم در مورد برنامه ای که می خواد براشون بنویسم مفصلا صحبت کردیم. راستش این حمید با اینکه سواد دیپلم داره ولی فکرش خیلی بازه و ایده های بزرگی داره! به خاطر کمک در به نتیجه رسیدن ایده هاش، قبول کردم که برنامه رو براش بنویسم و هر وقت پولشو داشت بهم بده!

-          خیلی باحاله ها، واسه خودت مقاله می نویسی، دیگران بهت پول می دن! دیروز محمد بهم گفت که برای مقاله اولی که برای نشریه فرستاده بودم، 22 هزار تومان بهم تعلق می گیره! حال در وکردم!

سانی

امروز دوبار با سانی تلفنی صحبت کردم (مجموعا چیزی حدود یک و نیم ساعت). چیزی که سالها انتظارش رو کشیدم! شاید بیش از پنج سال منتظر چنین لحظه ای بودم ولی یکدفعه همه چی فرو ریخت!‌ سانی اون کسی نبود که فکرش رو می کردم!‌ کسی که حداقل سه سال از عمرم رو به یادش سپری کردم. واقعا از ته قلب ناراحت شدم. احساس سنگینی عجیبی می کردم و باورم نمی شد! همه حرفهام رو بهش زدم و بهش گفتم که شدیدا از دستش ناراحتم. ولی دل بزرگی دارم، احتمالا به زودی می بخشمش!‌

امروز تو کلاس فرانسه، خیلی مهتاب رو اذیت کردم. استاد دیکته می گفت. جالبترین نکته این بود که بعد از کلاس صنم بهم گفت که اعتماد به نفست منو کشته!!! هیچ کدوم از دخترهای کلاس رو تحویل نمی گیرم، برا همین احتمالا فکر می کنن مغرورم!‌ خبر ندارن که ما تو دنیای دیگه ای سیر می کنیم.

امروز با یه شرکت ایتالیایی هم صحبت کردم. مدیرشون باهام انگلیسی صحبت کرد و دعوتم کرد به یه جلسه. روز سه شنبه مجبورم کت و شلوار بپوشم!