آیدا

دیروز  تو شرکت با علی صحبت مفصلی کردیم. می گفت که خیلی شل شدی و دیگه اون آدم قبلی نیستی! گفتم شدم همون آدمی که شرکت دوست داره!‌ نمی خوام کاسه داغتر از آش بشم! سر این موضوع خیلی حرف زدیم و نظریاتم رو در مورد بخشهای مختلف شرکت گفتم. علی مدیریت بازرگانی شرکت رو به عهده داره و قراره از سال آینده تو فروش به ما کمک بکنه. خیلی حرفا زده شد و برای ایراداتی که گرفتم، ‌جوابهایی داد که نتونست ازشون دفاع کنه. متوجه شدم که مدیر عامل ازش خواسته بود باهام حرف بزنه!‌ رو حرفهای قبلیم پافشاری کردم و باز هم حرفها بی نتیجه ماند.

جمعه روز پرکاری برام بود. خواهرهام گیر داده بودن که بیا خونه رو رنگ بزن!‌ رفتم رنگ خریدم و شروع کردم سقف رو رنگ زدم! جالب اینکه وقتی رفتم رو تخته وایسادم،‌ سرم می خورد به سقف!‌ پدرم هم اعصابش خورد بود. بهش گفتم اون رنگو بیار،‌ سرمو بکنم تو رنگ و بکشم به سقف! سر این ماجرا کلی لوس بازی در آوردم و خندیدیم. دیشبش هم داداش و زنداداشم اومده بودن فرشاشون رو تو حیاط ما بشورن. به خواهرها هم گفته بودم که هیچ کمکی بهشون نکنن! البته بعد که دیدم زنداداشم داره زور می زنه،‌ به خواهرم گفتم بره کمک کنه ولی خودم هیچ کمکی نکردم. صبح که فرشا رو بردیم بالا پشت بام پهن کنیم،‌ به داداشم کمک کردم ولی ته دلم راضی نبودم. وقتی خواستم خونه رو رنگ کنم،‌ داداشم اومد و گفت که تو نمی خواد رنگ بزنی!‌ بیا پایین خودم رنگ می زنم!‌ راستش اولش شوکه شدم ولی بعدش دیدم لباسشو عوض کرد و اومد بالا. بهم گفت تو مال این کارا نیستی!‌ برو پایین که فردا دستت درد نگیره!‌ تا ساعت ۴ داشت رنگ می زد و من هم هر کاری از دستم بر می اومد انجام دادم. راستش اونجا تصمیم گرفتم که پولی رو که برای پول پیش خونه لازم داره بهش بدم!‌ خودش هیچوقت ازم نخواسته ولی با این کارش مجبورم کرد که اینکارو بکنم. قرار بود طلاهای زنداداشم رو بفروشه. به خواهرم گفتم که بهش بگه که طلاها رو نفروشه! با اینکه قصد داشتم تا معذرت خواهی نکنه، نبخشمش ولی فکر می کنم اگه اینطوری ادامه بده می بخشمش!‌ راستش خیلی دوست دارم خانواده صمیمی و مهربون باشن با هم.

پدرم می گه که تو اگه درس نمی خوندی هیچی نمی شدی! به دادشم گفتم که بیاد بقیه خونه رو هم رنگ بزنه،‌ عوضش ما می ریم خونه جدیدی که اجاره کرده رو تمیز می کنیم و هر هزینه ای برای حمل و نقل اثاثش لازم باشه خودم پرداخت می کنم!‌ وضع مالی من الان بهتر از دادشمه و دوست ندارم فکر کنه که به فکرش نیستم ولی ازش انتظار دارم پسر خانواده،‌ برادر بزرگ ما و شوهر مناسب برای زنش باشه،‌ اما زن ذلیل نباشه! بعدش همه جوره مخلصش هم هستم.

آیدا خانم، همون که می گفت وبلاگم رو می خونه،‌ باهام چت کرد و ازش خواستم که تلفنی صحبت کنیم. بهم زنگ زد و صحبت کردیم و قرار گذاشتیم که هر موقع خودش راحت باشه باهام تماس بگیره. می خواهیم بررسی کنیم که آیا می تونیم با هم دوست بشیم یا نه! بهم گفت که فعلا ترجیح می ده تا ۴ ماه آینده همدیگه رو نبینیم ولی می تونه تماس تلفنی داشته باشه. قبول کردم.

یه دوست چتی دارم که دانشجوی پزشکیه. فکر می کنم آخرین باری که با هم چت می کردیم بر میگرده به ۴ سال پیش. چند روز پیش بهم پیغام داد و گفت که دراه درسش تموم می شه. می گفت می بینی زمان چه زود می گذره! راست می گه ها!

مادر بزرگ خوشگلم اومده پیش ما. شب کلی باهاش شوخی کردم و موقع خواب بهش گفتم بیاد پیشم بخوابه!‌ انقدر نازه که آدم دلش می خواد بخورتش! وقتی دندوناشو در می آره،‌ موقعی که بخواد ببوسه،‌ مثل تلمبه صورت آدمو می کشه تو!

هفته پیش هدیه تولدم رو که Joy‌ از آمریکا فرستاده بود،‌ دریافت کردم. شروع کردم به خوندن کتاب. خیلی کتاب جالبیه!‌ Joy‌ می گه که بسته دیگه ای تو راهه که طوری برنامه ریزی کرده که دقیقا روز ۲۱ مارس برسه به دستم.

 

غرور

امروز (پنج شنبه) سرکار نرفتم و خوابیدم. آخر ساله و دارم از مرخصی هایی که تا حالا استفاده نکرده بودم، استفاده می کنم! چند باری اینترنت وصل شدم و به وبلاگم سر زدم و دیدم که چند تا نظر برام اومده! فکر می کنم حرفهایی که تو پست قبلی نوشته بودم، باعث ناراحتی شدید مریم خانم (دختر ارومیه ای، یا بهتر بگم سلماسی!) شده بود و با عکس العمل شدید ایشون روبرو شدم. یه اس ام اس بلند بالا برام فرستاد و گفت که با این نوع غرور که فقط خودت رو قبول داری، تنها می مونی! جالب اینه که ما با هم تلفنی صحبت نمی کنیم و فقط اس ام اس رد و بدل می کنیم. این حرف مریم خانم دقیقا همون حرفی بود که فتیما هم بهم گوشزد کرده بود. جالبتر اینکه صبح که نشسته بودم و با خواهرها حرف می زدیم، مرضیه یه مطلبی برای کلاس زبانش نوشته بود که دربارش برام حرف زد. ظاهرا استادشون ازشون خواسته بود که در مورد کسی که بیشتر از همه دوستش دارن مطلبی بنویسن و خواهرم هم در مورد من نوشته بود. ازش خواستم مطلبش رو بیاره تا بخونم. اولش یه کم مقاومت کرد ولی بعدش آورد و خوندم. از لحاظ گرامری چند تا مشکل توش بود ولی از جملاتی که توش نوشته شده بود، تنم لرزید. احساس بدی بهم دست داد. عزیزترین کسان عمرم هم اعتقاد دارن که مغرورم! خواهرم به زبان خیلی ساده (البته به انگلیسی) در مورد خصوصیات خوب و روحیاتم نوشته بود و احساس شادی خودش رو از داشتن برادری مثل من اعلام کرده بود ولی در آخر متن نوشته بود که برادرم تنها یه بدی داره و اون هم اینکه مغروره!

مطلب رو کنار گذاشتم و ازشون خواستم که بهم بگن چرا این فکر رو دارن! هر کدوم یه دلیلی آورد ولی معصومه گفت که تو به خاطر داشتن توانایی مغرور شدی! از صحبتهای خواهرهام حرفهای زیادی دستگیرم شد و تصمیم گرفتم رفتارم رو طوری عوض کنم که باعث ناراحتی کسی نشم. بهشون قول دادم که خودم رو عوض کنم، طوری که دیگه اونا حس نکنن که مغرورم! همیشه به خواهرام می گم که اگر کاری ازم می خواهید و من انجام می دم، به این دلیله که فردا اگه زنم ازم کاری خواست و انجام دادم، نگید که چرا برا ما انجام نمی دادی!! (از اینا که نیشش بازه!!) بعضی وقتها بهم می گن برو فلان چیز رو بخر، می رم می خرم و به محض اینکه می رسم خونه می گم که "ببینید، من به حرف شما گوش می دم! فردا نگید چرا به حرف زنت گوش می دی ها!؟" (بازم از همون آدمکها!)

یادمه، دبیرستان که بودم، مادرم رو زیاد اذیت می کردم. مخصوصا از لحاظ خورد و خوراک! بیچاره مادرم هر چیزی درست می کرد، نمی خوردم! تنها اشکال بزرگی که داشتم این بود و هر غذایی رو نمی خوردم تا اینکه یه روز مادرم ازم گله کرد و گفت که باید رفتارت رو عوض کنی. این حرفش تو دلم موند و وقتی رفتم دانشگاه، یه هفته پیش خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم که خودم رو بشکنم. بعد از اون، اولین باری که سر سفره نشستم، آش رشته پخته بودن که اصلا دوست نداشتم! بلند شدم و مادرم رو بوسیدم و ازش معذرت خواهی کردم و گفتم هر چی باشه می خورم و از اون به بعد سلیقه غذایی من تو فامیل معروف شده! طوری رفتار کردم که مادرم به شنیدن تعریفهای مختلف درباره من عادت کرده! الان هم آش رشته رو شدیدا دوست دارم!

 

امیدوارم بتونم در این مورد هم یه تصمیم جدی بگیرم و عمل کنم. حداقل به خاطر این که دوست ندارم خواهرام به هر دلیلی ازم دلخور باشن. گر چه می دونم دلخور نیستن ولی می خوام براشون یه برادر کامل باشم. باز هم منتظر شنیدن نظرات شما هستم. تو این تغییر بهم کمک کنید.

یه خواهش از خواننده ها!

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس

سخت دلگیرتر است!

 

1-      دیروز یه صحبت مفصل با مدیر عامل کردم. بحث ما هم در مورد فعالیتهای واحد در سال آینده و وضعیت حقوقی نیروها و البته خودم بود! این جور موقع ها که قراره در مورد پول حرف زده بشه، معمولا مهندس گرفته می شه و سعی می کنه همه چی رو تخطئه کنه و طوری رفتار کنه که طرفش رو منفعل کنه. قراره فروش رو متمرکز کنیم و مسئولیت تمام امور فنی به عهده اینجانب باشه. با توجه به اینکه یه سری همپوشانی بین فعالیتهای واحد با واحد شبکه رخ می ده، مدیر عامل می خواد بیشترین امتیاز ممکن رو برای بخش شبکه بگیره و در کنارش واحد ما رو هم راضی نگه داره تا فعالیتها به نحو احسن انجام بشن! دقیقا رو چیزایی دست گذاشتم که مهم و حیاتی بودن و باید تکلیفشون مشخص می شد. گفتم که با توجه به اینکه ما فروش رو واگذار می کنیم و فروش در واقع منبع درآمدی ماست، در مقابلش باید چیزی بدید که منو راضی کنه! این مسئله کار رو به جایی رسوند که مدیر عامل برگشت و گفت که عملکرد اجرایی و فروش شما صفر بوده و دلیلی نداره ایشون امتیازی بدن! اینارو یادداشت کردم و هیچ پاسخی ندادم و بحث رو کشوندم به جایی که دلم می خواست! این مسئله مهندس رو عصبانی کرد و باعث شد بتوپه که شما هم داری مثل فلانی بحث می کنی!! عرض کردم که انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال! بعد از مدتی، مهندس شروع کرد به تعریف و تمجید از عملکرد واحد که مثلا منو خر کنه! جملاتش رو گذاشتم جلوش و گفتم که شما بیست دقیقه پیش گفتید که عملکرد ما صفر بوده! علاقه ای ندارم در جایی که عملکرد صفر دارم و هیچ نفع مالی برام نداره کار کنم! با توجه به اینکه مهندس به هیچ عنوان حاضر نیست من از تیم جدا بشم، شاهد لطیف شدن صحبتهای مهندس بودم و باز هم روی حرفم تاکید کردم. خلاصه بحث به هیچ نتیجه قابل قبولی نرسید! به مهندس گفتم که من یکی از محورهای اصلی شرکت هستم! خودت هم می دونی که هر کاری رو شروع کنم حتما به نتیجه می رسونم، پس کاری نکن که پروسه رفتن از شرکت رو شروع کنم! قرار شده باز هم با هم صحبت کنیم.

2-      دیروز بعد از بحث با مهندس، داشتم ناهار می خوردم که یه دختر خانم به اسم آیدا یا شاید هم زهرا بهم پیغام داد. برام عجیب بود. می گفت که از خواننده های پر و پا قرص این وبلاگه و خیلی از روحیاتم تعریف کرد. برای اینکه امتحانش کنم بهش پیشنهاد دوستی دادم و با جواب منفی ایشون مواجه شدم. یعنی می گفت فعلا درگیر امتحانات کنکوره و نمی خواد خودش رو درگیر یه رابطه بکنه! واقعا از اینکه این وبلاگ رو می نویسم خوشحالم. ناخودآگاه چیزهای زیادی رو بهم یاد می ده! امروز هم یه خانم دیگه برام پیغام گذاشته بود! عجب طرفدارایی داریم و خودمون خبر نداریم! تو این وبلاگ حرفهای دل خودمو می زنم و اگه این حرفها به مذاق عده ای خوش می آد، باعث ایجاد هیچ حس خاصی در من نمی شه. هر کسی از خوندن این مطالب چیزی دستگیرش می شه، می تونه خوشحال باشه!

3-      اون دختر ارومیه ای که قبلا دربارش نوشته بودم یادتونه! (مخاطبش خودمم!) فکر می کنم حدود 20 روز پیش چند تا اس ام اس رد و بدل کردیم و نمی دونم چی شد که بهش گفتم که "به تو یکی که بیش از حد حال دادم!" این مساله باعث ناراحتیش شد. فقط اینو بگم که کسی رو تو اون حد نمی بینم که بخواد این احساس بهش دست بده که با برقراری ارتباط با من داره لطفی در حقم می کنه! اعتقاد دارم به هر کسی که افتخار می دم و پاسخ ایمیل یا اس ام اس یا ایمیلش رو می دم، باید متشکر باشه! می دونم ایم منیت خوب نیست ولی فعلا نیاز به این منیت دارم!

4-      ای کاش می شد همه کسایی که تا حالا به طریقی با این وبلاگ برخورد داشتن، با من همذات پنداری کردن، با خوندن تنها یه مطلب احساس تنفر بهشون دست داده، مطالبم رو از جنبه منطقی، روانشناسی، رفتار شناسی و ... مورد تحلیل قرار دادن، و کلا هر کسی که به نحوی با من و روحیاتم آشناست، جواب این سئوال رو بهم می داد که: "از نظر شما نویسنده این وبلاگ چه جور آدمیه؟ چه نقاط ضعف و قوتی داره؟ اگه انتقادی ازش دارین، به همراه راه حل ارائه بدید!" واقعا نیازمند این هستم که جواب این سئوال رو بدونم. از هر کسی که احساس می کنه می تونه قدمی در جهت کمک به پیشرفتم برداره، صمیمانه خواهش می کنم که یه مقدار وقت بذاره و منو در چیزهایی که به نظرش می رسه شریک کنه. چند نفر هستن که مطمئنم وبلاگم رو می خونن، از اونا خواهش می کنم حتما بهم ایمیل بزنن و جواب سئوالم رو بدن. فکر می کنم انقدر ارزش دارم که وقت بذارید و چند خط برام بنویسید. منتظر ایمیلهاتون هستم.

 

 

 Sevdim sevmedi

Gittim Gelmedi

Har cana bu askimi dedim dillemedi

Qiymetim yokmus

Yarin gozunda

Elveda bile demedan beni terk ettdi

 

فتیما

داشتم با این دختر رنگین کمانی چت می کردم. راستش از بحثهایی که می کرد خیلی استفاده کردم ولی چون از رابطه صرفا چتی خوشم نمی آد و ایشون هم ازدواج کرده، ترجیح دادم رابطه رو بهم بزنم. امروز بهش گفتم که این آخرین چتی بود که با هم داشتیم و ایشون هم پذیرفتن! از اینکه منطقی عمل کرد خوشحالم. بهم گفت که ما آدمها خیلی دوست داریم همدیگه رو کشف کنیم و گفت که من آدم جذابی هستم! در ضمن در مورد پاشنه آشیل من هم صحبت کرد! این قسمت حرفش برام خیلی جالب بود. می تونست راهنمای خوبی برام باشه. ولی من آدمی نیستم که کاری رو شروع کنم و به اتمام نرسونم! راهنما هم نداشته باشم، خودم یه کاریش می کنم.

رنگین کمان

1- اول در مورد فرحناز (همون دختر یزدیه) بنویسم. طبق قراری که باهاش گذاشتم، تنها در صورتی باهاش چت می کنم که به تعداد چت هامون بهم زنگ بزنه! البته قرار بر این بود که دیدارهای حضوری هم انجام بشه ولی فعلا با توجه به شرایط حاضر کوتاه اومدم. راستش من از رابطه صرفا چتی خوشم نمی آد. چند وقتی بود که بهم پیغام می داد و جوابی نمی گرفت تا اینکه بهم زنگ زد. البته بعدا فهمیدم که با کارت خودش زنگ نزده بود! خداییش یزدیها خسیس هستنا! اینش دیگه نوبره! خلاصه باهام حرف زد و این باعث شد تا بهش اجازه بدم یه بار باهام چت کنه!! متاسفانه یا خوشبختانه آدرس وبلاگم رو هم داره و هر چی دلش می خواد از نوشته هام برداشت می کنه! ظاهرا به این نتیجه رسیده که من به کسی علاقمند هستم! فکر می کنم منظورش سانی باشه! بیچاره نمی دونه سانی کیه!

2- بالاخره بعد از مدتها تو جلسه ماهیانه بچه های مجمع اسلامی شرکت کردم. همه بچه ها خانمهاشون رو هم آورده بودن و فقط من و سعید که مجردهای بی بخار جمع هستیم، تنها رفته بودیم. جلسه منزل آرتا برگزار شد. خونه آرتا نزدیک میدان انقلابه و چون جلسه ساعت 5 شروع می شد و یه سری راهپیمایی در مورد وقایع اخیر عراق (بمب گذاری حرم امام هادی) برگزار شده بود! من از بین جمعیت زیاد خودمو رسوندم. البته زودتر از همه هم رسیدم! بچه ها می گفتن که چاقتر شدم! علی مغازه ای هم با خانمش و بچه اش اومده بود. همه بچه ها نسبت به پسر کوچولوی علی احساسات نشون دادن به جز من! خانم آرتا کلی منو ضایع کرد که احساسات نداری! منم گفتم که بچه دوست ندارم! موضوع جلسه هم بحث در مورد اخبار روز، تاسیس یک صندوق قرض الحسنه و بحث درباره سیالیت عرفی و بررسی نظرات دکتر سروش در مورد نسبیت بود! البته قسمت آخرش رو من نمی تونستم تحمل کنم. از این بحثها اصلا خوشم نمی آد.

3- وقتی بحثهای مربوط به سیالیت عرفی و اجتهاد پویا شروع شد، من و حسن زدیم بیرون. آخه صبح با حسن قرار گذاشته بودیم که از شبنم (خانم حسن) شام بگیریم! رفتیم میدون آرژانتین و به شبنم که قبل از ما اومده بود ملحق شدیم. یه پیتزا گوشت مفصل خوردیم و بعدش رفتم خونه آقای جعفرنژاد(دان 7 تکواندو!)

4- قبل از جلسه با دو تا دیگه از دوستان هم قرار داشتم. ساعت 11 با همین جعفرنژاد و ساعت 2 با بهزاد ابراهیمی. البته با بهزاد کلی پیاده روی کردیم و در مورد مشکلاتش حرف زدیم. تو راه هم یه سی دی قرآن خریدیم. بهزاد کلی نیاز به راهنمایی داشت در مورد کارش و برخورد رییسش! یه سری هم سئوالاتی درباره ازدواج و این چیزا داشت. دلش می خواد ازدواج کنه ولی دختری رو که می خواد پیدا نمی کنه. اصلا به تیپ و قیافه اش نمی رسه ولی از لحاظ مذهبی و علمی بسیار قویه! خیلی سعی کردم راهنماییهای مفیدی بهش بکنم. در نهایت ازم خواست که تو این هفته چند بار دیگه باهاش حرف بزنم و کمکش کنم.

5- یه ماجرای جالب. تو سایت رنگین کمان عضو هستم. بعضی وقتها در مورد مقالاتی که در سایت گذاشته می شه نظراتی می دم. یه مدتی بود که به خاطر نظراتی که می دم، یکی از کاربران سایت برام پیغام می داد و ازم انتقاد می کرد. این خانم که ادعای بسیار بالایی داره و فکر می کنه خیلی چیزا حالیشه، وقتی با برخورد سفت و سنگین من روبرو شد، شروع کرد به توهین! چند تا نامه توهین آمیز برام نوشت و نهایتا منو مجبور کرد جواب دندان شکنی بهش بدم. ظاهرا قضیه از این قراره که ایشون با هر کسی حرف می زنه عاشقش می شه ولی از اینکه من هیچ احساسی بهش نداشتم و حتی خردش می کردم متعجب بود. تا اینکه نامه ای بهم نوشت و یه توضیحاتی داد که من هم جواب دادم که "من از شما جواب نخواستم که بهم پیغام دادی! اگه می خوای با این کارا بهم نزدیک بشی، نمی خواد خودتو به در و دیوار بکوبی! احتمالا از بس مرد بی غیرت و زن ذلیل تو زندگیت دیدی که از دیدن یه پسر قوی متعجب شدی! ایرادی نمی بینم که بخوای باهام مصاحبه کنی! اگه هدفت اینه که ازم وقت مصاحبه بگیری، راحت درخواست کن" بعد از این نامه با هم چت کردیم! دو بار چت کردیم و بهم گفت که از اینکه بیشتر باهام آشنا شد احساس خوبی داره! البته ایشون ازدواج کرده و بهم گفت که شوهرش مثل منه و از زندگیش خیلی راضیه! به من می گه تو خیلی باهوش، تخس و با اراده هستی! البته زیاد بهم می گه زهر مار! بهش گفتم که فقط به یه دلیل بهش ایرادی نمی گیرم و گرنه اگر هر بی احترامی دیگه ای بکنه، کله اش کنده می شه! آخه می دونین، چون سانی زیاد بهم می گه زهرمار، من از شنیدن این کلمه ناراحت نمی شم! حیف که نمی تونم در مورد سانی اینجا حرف بزنم! اینو گفتم که وقتی فرحناز خوند، دلش بسوزه! البته، چون اشتباه می کنه، دلش می شوزه. اگه واقعیت رو بدونه، دلش نمی سوزه!  

سپندارمذ

امروز روز سپندارمذ یا یه چیزی تو همین مایه هاست. همون روز ولنتاین ایرانی که به حدود بیست قرن قبل از میلاد مسیح بر می گرده! راستش الان با سانی قرار داشتم ولی نیومد و حالمو گرفت! چند وقتیه که از Joy‌ هم خبری نیست و هر چی بهش پیام می دم جوابی نمی ده. مثل اینکه باید با موبایلش تماس بگیرم!

بعد از ظهر امتحان پایان ترم فرانسه دارم. هنوز هیچی نخوندم ولی فکر می کنم کاری نداره! تو این هفته به احتمال قوی باید یه سر برم یزد تا با مخابرات یزد قراردادی امضا کنم. راستش تمام دردسرهای فنی رو هم خودم کشیدم،‌ حالا برای بستن قرارداد هم خودم باید برم!‌ فکر کنم خودم یه شرکت بزنم خیلی بیشتر به نفعم باشه.

دیروز با پدر و مادرم رفتیم خونه دخترخاله رو دیدیم. خیلی ازش تعریف می کرد ولی زیاد خوشم نیومد. اگه قرار باشه انقدر پول خرج کنم،‌ خونه های بهتری می تونم بخرم. هر چی فکر می کنم می بینم پدرم راست می گه که ماها نمی تونیم تو آپارتمان زندگی کنیم.

داداشم متوجه شده که زیاد تحویلش نمی گیرم و دیگه مثل قبلنا باهام رفتار نمی کنه. تو رفتارش مواظبه که یه دفعه کاری نکنه یا چیزی نگه که باعث بشه رک و پوست کنده برگردم بهش چیزهایی رو بگم که دوست نداره بشنوه!‌ بعد از فوت خاله بود که همشون اینجا جمع شده بودن که عمه ازم پرسید چرا خونه ما نمی آی و شروع کردم و چنان جواب سرخ کننده ای بهش دادم که دامنه آتیش این جواب دامن داداشم و زنداداشم و عمو و زن عمو رو هم گرفت!‌ آخرش بهش گفتم همون بهتر که دورادور عمه و برادر زاده باشیم و بین مردم احترام همدیگه رو نیگه داریم! من آدمی نیستم که از یه سوراخ دوبار گزیده بشم. دقیقا مثل خود آدما باهاشون رفتار می کنم.

ولنتاین

باز هم این ولنتاین رسید و ما کاری از پیش نبردیم. شاید سال دیگه! باز هم مثل هر سال،‌ این تیکه شعر می تونه حال و روز ما رو بیان کنه!

ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است

آه٬ این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی است

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشهء چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندرین گوشه ء خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده٬

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد:

ارغوانم آن جاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستو ها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه ء خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامندهء خورشید بپرس

کی بر این درهء غم می گذرند؟

ارغوان خوشه ء خون

بامدادن که کبوتر ها بر لب پنجره ء باز سحر غلغله می آغازند٬

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر٬

به تماشا گه پرواز ببر

آه ٬ بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ء ناخوانده ء من

ارغوان٬ شاخهء همخون جدا مانده ء من

منتظرت هستم. امیدوارم یه بار هم که شده، ولنتاین رو با هم جشن بگیریم. پیش هم!