شبهای روشن من!

۱- یکی از خواننده های وبلاگم که قبلا در موردش حرف زده بودم، باهام چت کرد و تو حرفاش نکات جالبی گفت. جالب اینکه احساس می کنم بهش نمی خوره از این حرفها بلد باشه! البته تقریبا مطمئنم که احساسم اشتباه نمی کنه! قسمتی از حرفاش که به دردم خورد رو می نویسم:

هنوز هیچ کس با من نگفته است که بلندی قله هایم چند است، اما دره هایم را خوب می شناسم. در خاموش ترین گاه شب است که شبنم بر سبزه فرو می نشیند. خاموش ترین کلامهایند که طوفان می زایند، اندیشه هایی که با گام کبوتر می آیند جهان را رهبری می کنند. هیچ کرده ای از میان رفتنی نیست. چگونه می توان با کیفر کرده ای را ناکرده ساخت؟ و اینا مخصوص تو هستن: تو آنی که فرمانبری را از یاد برده ای، اکنون باید فرمان دهی. غرور جوانی هنوز در توست. تو دیر جوان شده ای، اما آن کس که می خواهد کودک شود می باید بر جوانی خویش نیز چیره شود. سینا! میوه هایت رسیده اند؛ اما تو برای میوه هایت رسیده نیستی. پس باید به تنهایی خویش بازگردی؛ زیرا هنوز باید پخته شوی. هر آنکس که نخواهد در میان بشر از تشنگی هلاک شود باید بیاموزد که از هر جام بنوشد و هر آنکس که بخواهد در میان بشر پاک بماند، باید بداند که چگونه خویشتن را با آب ناپاک نیز بشوید.

۲- فیلم شبهای روشن رو دوباره دیدم و قسمتی از متن فیلم که به نظرم جالب بود رو براتون می نویسم:

از آدمهای بزرگ مجسمه ساختیم و دورش نرده کشیدیم! اگه کسی حرف این مجسمه ها رو باور کنه، باید بین خودش و مردم نرده بکشه! من این حرفها رو باور کردم.

اینجا نمیشه به کسی نزدیک شد. آدما از دور دوست داشتنی ترن!

شاید می ترسم. شاید می ترسم که به بهانه پیدا کردن دوست مجبور بشم از خیالبافی دست بر دارم. اما اگه دو نفر به قیمت دوستی مجبور بشن تا آخر عمر به همدیگه دروغ بگن، بهتره تو تنهایی بشینن و به چیزایی فکر کنن که دوست دارن!

به نظرم شما دشمن خودتون باشین و گرنه آدم انقدر زندگی رو برا خودش سخت نمی گیره!

از جان عزیزترم! در شهریم که با تو برایم غریب نیست. اما دیشب را بی تو در غربت گذرانده ام. سهم من از عشق گوشه سرد و تاریکی از این دنیاست که با یاد تو گرم و روشن مانده است. کاری کن که باور کنم انتظار خود عشق است.

آشکارا نهان کنم تا چند

دوست می دارمت به بانگ بلند

اگه گفتن واقعیت خوشبختی و جوونی و عمرتو نابود می کنه، چه بهتر که دروغ بشنوی!

آنها کجایند که می آمدند و می رفتند، افسانه خیابانی شدند، خانه ها را بر می افروختند، خاک را متبرک می کردند. راه درازی انگار طی شده است، این قصه کودکان بسیاری را شاید به خواب برده باشد. من بوی خاک را می شنوم که در پی گرمی ماست. قصه همیشه از دل شب آغاز می شد.

 

شبهای روشن

قلبم داره تکون می خوره. خیلی احساساتی شدم. انگار خود خودمم!‌ فیلم شبهای روشن رو دیدم. شخصیت اول فیلم دقیقا مثل خودم بود. خیلی روم تاثیر گذاشت و قلبم رو تکون داد! قبل از اینکه بیام خونه، با اسد (همون امیر) رفتیم سینما و فیلم چهارشنبه سوری رو دیدیم! بعدا در مورد این فیلمها می نویسم ولی از همین جا از همه کسانی که توصیه کردن فیلم شبهای روشن رو ببینم تشکر می کنم. خیلی خیلی زیبا بود. حتما دوباره می بینمش!

پارسال و امسال!

tum omitlerim, sendegdi

پارسال این کارا رو کردم:
1- کلاس زبان فرانسه رو شروع کردم.
2- دوره CCNA رو گذروندم!
3- قسمتی از مطالب CISSP و Reverse Engineering رو مطالعه کردم.
4- به مدیریت یک واحد رسیدم. از یه کارشناس به یک مدیر واحد تبدیل شدم!
5- مدیریت زمان، نیرو، هزینه، سخنرانی و ... یاد گرفتم.
6- سه تا مدرک بین المللی از شرکت سوفوس دریافت کردم.
7- به دوبی و لندن سفر کردم و تخصص فنی خوبی در زمینه آنتی ویروسها به دست آوردم. کتاب ویروس کشی رو هم خوندم.
8- با خدا روبرو شدم! خدایی که تو ذهنم بود رو تبدیل کردم به یه خدای دوست داشتنی!
9- یک شرکت به همراه دوستانم راه انداختم! گر چه هیچ اسمی از من اونجا نیست ولی سودش بهم می رسه!
10- مهمترین کاری که کردم این بود که به خودم یاد دادم که دنیا با من همون رفتاری رو می کنه که خودم ازش می خوام!

امسال چند تا کار انجام می دم:
1- گرفتن مدرک IELTS با نمره بالای هفت
2- گرفتن مدرک CCNA با نمره بالای 950
3- گذراندن دوره های CCNP و MCSE
4- مطالعه کتابهای CISSP، CEH، Reverse Engineering و ویروسها
5- سفر تفریحی به ترکیه، ایتالیا یا یونان و احتمالا سفر کاری به دوبی، انگلستان و فرانسه!
6- اتمام کلاس زبان فرانسه و آمادگی برای امتحان بین المللی
7- اقدام برای مهاجرت به کانادا یا در صورت امکان آمریکا
8- خریدن یک باب منزل مسکونی (به قول بنگاهیها!)
9- فرستادن پدرم به کربلا
10- سالم موندن!!!
و سعی می کنم پایه های زندگی مشترک رو بریزم. اگه خدا یاری کنه که چون می خوام می کنه، می خوام آماده بشم برای یه ازدواج موفق! از همه لحاظ آماده هستم به جز زمان! فقط مونده به توافق رسیدن با کسی که انتخاب می شه یا کسی که منو انتخاب می کنه!

نمی خوام برام آرزوی موفقیت کنید! جون آدمی که بخواد، به خواسته هاش می رسه! فقط کافیه بخواد و دنبالش باشه!

ask, sozle anlatilmaz
sevmeden yasalmaz
askda oyun olmaz

عید نوروز

ben senden uzak degilim

1- از روز قبل عید تا دو روز بعدش به سایت گوگل سر می زدم تا ببینم که آیا لوگوی مخصوص عید رو تو سایتش قرار داده یا نه! متاسفانه این کار رو نکرد. فکر می کنم این کار دلایل سیاسی داشت و گرنه پارسال این کار رو نمی کردن! عید نوروز مسلما از روز تولد سنت پاتریک مهمتره!

2- روز اول سال نو رو فقط رفتم به بچه های خاله سر زدم. اولین جایی که رفتم خونه فریده دخترخاله بود. اولین سالی بود که عید رو بدون مادرشون جشن می گرفتن و می دونم که قبل از اینکه برم خونشون داشت گریه می کرد. از اونجا رفتم خونه خاله و بعدش هم خونه پسرهای خاله!

3- این خاله که رفتم خونشون، یه دختر داره که خیلی دوست داره من برم خونشون. کلا به رفت و آمدهای فامیلی علاقه دارم و معمولا تو فرصتهایی که پیش می آد به فامیلها سر می زنم. وقتی برای عید دیدنی رفتم خونه خاله، دختر خاله هم اونجا بود. باهام دست داد. قبل از اینکه باهاش دست بدم، به شوهرش گفتم که اگه راضی نیستی دست نمی دم! به شوخی بهم گفت که تو دست بده منم با زن تو دست می دم!

4- چند روزی بود که دلم می خواست برم خاله بزرگم رو ببینم. دوبار هم رفته بودیم در خونشون ولی خونه نبود. بالاخره دیروز با پدر و مادرم رفتیم و خاله رو دیدیم. خاله خیلی سرحالتر شده بود. یکی از دخترهاش هم اومده بود. یه زمانی با پسر و دخترهای این دخترخاله، درس می خوندم. در مورد کیوان و پرستو و سلماز پرسیدم. پرستو رو خیلی دوست دارم. الان واسه خودش خانم دکتری شده. دختر خاله ازم خواست که به خونه بچه هاش برم و بهشون سر بزنم. با کیوان ارتباط دارم ولی از وقتی پرستو ازدواج کرده خیلی کمتر می بینمش. البته شوهرش پسر خیلی خوبیه و با هم آشنا هستیم. امسال حتما بهشون سر می زنم. سلماز هم از وقتی ازدواج کرده بی ریخت تر شده!

5- تو صحبتهایی که در این دید و بازدیدها می شه، می بینم که همه فامیل منو یه جورایی متفاوت با بقیه می دونن. در مورد هر چیزی هم که حرف می زنم، می گن که این حرفها اصلا به تو نمی آد. مثلا علی پسر عمو که دیشب اومده بود، وقتی در مورد تیم بارسلونا و فوتبال اروپا حرف زد، منم شروع کردم به نظر دادن! باورش نمی شد که اسم بازیکنان تیم بارسلونا رو بدونم! وقتی بهش گفتم که خیلی اطلاعات دقیقی درباره تیم های مختلف دارم، گفت که بهت نمی آد! تو بیشتر بهت میاد در مورد فیثاغورث حرف بزنی!!

6- سعی کردم به بچه هایی که شماره موبایلشون رو داشتم پیام بفرستم و عید رو تبریک بگم. به بعضی هاشون هم پیامی به زبان فرانسه فرستادم. تقریبا همه مسافرت رفتن! منم دلم می خواست برم یه مسافرت خارج از کشور ولی تنهایی حال نمی ده.

7- شیرین دختر عمه پدرم هم اومده بود. خیلی به پدر و مادرم می گه که منو بفرستن خارج از کشور. برادرش الان بیست سال می شه که آلمان زندگی می کنه و موفقیتهای بزرگی به دست آورده. خودم خیلی دلم می خواد برم پیش محمد ولی به هیچ عنوان دوست ندارم کسی منتی سرم بذاره. برا همین تا حالا حتی باهاش در این مورد صحبت نکردم. گر چه می دونم که رفتن من بیشتر به نفع محمد می شه تا خودم! فعلا دوست دارم یه مقدار بیشتر پول جمع کنم تا قدرت مانورم بیشتر باشه! روزی می رسه که خود محمد ازم می خواد باهاش کار کنم!

8- جمعه با اسد (که الان اسمشو عوض کرده و گذاشته امیر) رفتیم دربند. موقع پایین اومدن، چون کفش مناسبی نداشتم، پام لیز خورد و کم مونده بود که صاحب این وبلاگ هم به ابدیت بپیونده! شانس آوردم و فقط یه کم زخمی شدم. به مادرم چیزی نگفتم! اگه بدونه از همه چی محرومم می کنه!

9- بالاخره به زنداداشم عیدی دادم. سر سفره هفت سین بودیم و به محض اینکه سال تحویل شد، عیدیش رو بهش دادم. یه کم براش غیر منتظره بود. پیش خودش فکر می کرد که نمی خوام بهش عیدی بدم! آخه هر سال عیدیش رو تو اسفند ماه بهش می دادم. البته یکی از اولین هدیه های تولد عمرم رو هم دریافت کردم. داداشم برام یه پیراهن خوشگل گرفته بود. همون سر سفره هفت سین تولدم رو هم جشن گرفتیم. عمو هم وقتی اومد، قبل از تبریک سال نو، تولدم رو تبریک گفت. زن عمو هم برای اولین بار باهام دست داد! تنها ایراد زن عمو اینه که می خواد برای من هم زرنگ بازی در بیاره! بهش گفتم که از تمام حیله های زنانه آگاهم و ازت می خوام که اگه می خوای پیش من محترم باشی، واسه من زرنگ بازی در نیاری که اگه این کارو بکنی، یه کاری می کنم که خودت ضایع بشی! الان حواسش رو خیلی جمع می کنه و وقتی من هستم، قبل از حرف زدن فکر می کنه!

10- تصمیم گرفتم از سال جدید، نمازم رو دوباره بخونم. پارسال رو خیلی شل بودم و خیلی از نمازها رو نخوندم. دلیلش هم این بود که با خدا قهر بودم. الان هم هنوز از دست خدا راضی نیستم ولی فکر می کنم نماز خوندن خوبه! آدم رو از بعضی انحرافات به دور نگه می داره. قبل از تحویل سال هم سوره مزمل و زمر رو خوندم و قصد کردم که حتما نمازم رو ادامه بدم. پارسال به چیزهایی که می خواستم رسیدم ولی خواستم بیشتر شده و امسال اهداف بلندتری رو در نظر دارم. مطمئنم که بهشون می رسم.

 

عیدتون مبارک

۱- چهارشنبه سوری هم به سلامتی گذشت. ما به خاطر احترام به خاله و به درخواست پدرم،‌ آتش روشن نکردیم. گر چه اعتقاد نداشتم که برای احترام به خاله نباید آتش روشن کرد ولی پذیرفتم!‌ با دوستم رفتیم تو شهرک دور زدیم و کمی حرف زدیم.

۲- مادربزرگم پیش ماست. از حضورش لذت می برم و اون هم وقتی می بینه از نوع بیان کردن چند تا از اصطلاحاتش خوشم می آد، هی اونا رو تکرار می کنه! دیروز بهش عیدی دادم و خیلی هم اذیتش کردم سر اینکه چرا واسم زن نمی گیره!! قراره تا بعد از تحویل سال هم پیش ما باشه! وقتی چیزایی رو که برای بچه داداشم خریدم بهش نشون دادیم خیلی حال کرد!‌ می گفت تو چقدر خوبی که به فکر بچه ای هستی که هنوز دنیا نیومده!‌!

۳- چند باری به عمو و زن عمو تذکر داده بودم که در خرج کردن صرفه جویی کنن! آدمی که مستاجره،‌ باید پول جمع کنه نه اینکه هر چی دستش اومد خرج کنه!‌ زن عمو خیلی پول خرج می کنه و هر پولی که دستش می آد، خرج خرید دکور و لباس و این خزعبلات می شه!‌ صد بار باهاشون صحبت کردم و تذکر دادم که پول جمع کنن! اخیرا که واسه شام رفته بودیم خونشون، به زن عمو گفتم خیلی الکی پول خرج می کنی!! گفت مگه چی خریدم!‌ رفتم تو آشپزخونه و ۴ تا قوری رو گذاشتم رو اپن و گفتم ۶ ماهه عروسی کردی،‌ ۴ تا قوری جهاز آوردی، دیگه اینا چیه خریدی؟ خواست لوس بازی در بیاره که به عمو گفتم که این حرفها رو فقط به این خاطر می زنم که خیر و صلاحتون رو می خوام و گرنه به من اصلا ربطی نداره! دیدم تو گوششون نمی ره، تصمیم گرفتم که رفت و آمدم رو کم کنم و بسپارم به خودشون!‌ صلاح کار خویش خسروان دانند! الان فقط با زن عمو سلام و احوالپرسی می کنم و هیچ کار دیگه ای باهاش ندارم. حتی کار به جایی رسیده که سعی می کنم خونشون هم نرم!‌ آخه وقتی می رم می بینم پول بی زبون رو خرج چرت و پرت کرده،‌ اعصابم خرد می شه!

۴- این حرفها رو یه زمانی به داداش و زنداداشم می گفتم. بعد از مدتها، داداشم سرش به سنگ خورده و اومده یه خونه اجاره کرده نزدیک خونه ما که کرایه نده و بتونه پولشو جمع کنه. تازه یه کم پول جمع کرده و می خواد ماشین بخره!‌ چند روزی می شه که زنداداشم باهام دست می ده و سعی می کنه خودشو مهربون نشون بده! چون بارداره،‌ هواشو دارم.‌ امسال از وقتی که رفتم لندن تا همین چند روز پیش رابطه من و زنداداشم قمر در عقرب بود و اصلا با هم دست نمی دادیم و حتی سلام هم نمی کردیم. خونشون هم نمی رفتم ولی بعد از اتفاقای اخیر، سعی کردم بی خیال بشم و ببخشمش! قضیه از این قراره که داداشم برای خرید ماشین نیاز به پول داره و می خواد ازم قرض بگیره!‌ ایرادی نمی بینم که بهش پول قرض بدم ولی به شرطی اینکارو می کنم که وقتی کارش راه افتاد بی خیال ما نشه!‌ دنبال یه سری تضمین هستم! می خوام اینو واسم تضمین کنه!

۵- داوود، پسر عموی مادرم، که چندید بار زور زد تا از ایران خارج بشه و نتونست، پریشب اومده بود پیشم و می گفت که تنها کسی که حرفم رو می فهمه تویی!‌ دو ساعت برام حرف زد و ازم راهنمایی خواست. بهش گفتم که دست از تلاش برای رفتن به خارج برداره و بچسبه به کار و زندگی!‌ قبلا ۴ تا کارگر داشت و کلی زمین و ماشین و ... ولی همش رو خرج این سفرهای بی نتیجه کرد. آخرین بار هم تصمیم داشت بره اسراییل!‌ امیدوارم بره سر کار و زندگیش! قول دادم که هر کمکی از دستم بر می آد براش انجام بدم.

در آخر هم اینکه، عید رو به همه تبریک می گم. روز اول فروردین هم تولد منه! (البته از روی شناسنامه) هدیه هم نمی خوام!!!

بانک تجارت

دیگه تصمیم گرفتم در مورد دخترا تو وبلاگم چیزی ننویسم. گر چه فکر می کنم این تصمیم خیلی هم عملی نشه ولی سعی خودمو می کنم. متاسفانه وقتی در مورد دخترها می نویسم، برداشتی که از نوشته هام می شه اینه که به چیزی پایبند نیستم و دلم پیش دخترهای مختلفه! در حالیکه اصلا با هیچکدوم از این دخترهایی که اسمشون رو تو وبلاگم آوردم، ارتباطی فراتر از یک ارتباط دوستانه نداشته ام. فکر می کنم تنها دو نفر از کسانی رو که نام بردم، رو در رو دیده باشم و بقیه رو فقط از طریق چت یا خیلی به ندرت از طریق ارتباط تلفنی می شناسم. باز هم تاکید می کنم که این وبلاگ فقط برای بیان حرفهای دلم و نوشتن خاطرات درست شده و هیچ ارزش قانونی دیگر ندارد!! در ضمن از اینکه احساسم رو نسبت به کسی بیان کنم نمی ترسم!‌ ممکنه احساس کنم که کسی رو دوست دارم یا از کسی بدم می آد.‌ این حرف به این معنا نیست که کسی رو که ازش خوشم می آد حتما دوست دختر منه! بابا این تفکرات دیگه مردن!‌

امروز برای مناقصه بانک تجارت، رفته بودیم دفتر انفورماتیک بانک تجارت. جلسه شروع شده بود و همه داشتن سئوالاتشون رو می پرسیدن. ما سئوال خاصی نداشتیم ولی باید می رفتیم تا وضعیت شرکت کننده ها رو ببینیم. جلسه به سمتی پیش رفت که همه شرکت کننده ها گفتن که از شرکت در مناقصه انصراف می دن! ظاهرا پشت پرده خبرهایی هست. یه پروژه 5 میلیون دلاری رو به همین راحتی که نمی دن به شرکتهایی مثل ما! خیلی ها هستن که باید بخورن!

 

من پاکم

قبلا فکر می کردم که ناخالصی زیاد دارم. وقتی خونه دوستم می رفتم، مامانش بهم می گفت کاش پسر من هم مثل تو بود! رامین هم می گفت سعی کن همین جوری بمونی!‌ بعد از مدتها، تازه الان دارم می فهمم که خیلی پاکم! با اینکه نسبت به اون موقع ناپاکترم! دنیا رو گند گرفته! عباس و رضا و داریوش و ناصر و اصغر و ... وای!‌تو این دنیا چه خبره!